شکلات 99%

- نظرات بسته بود تا به وبلاگ‌هایی که سرمی‌زنم بگویم: اینجا هیچ تکلیفی برای رفع کردن ندارند.
(هنوز هم گزاره برقرار است.)


+درضمن... وب زیبایی خودت داری و هف جدّ و آبائت. فمیدی؟ 😒

۰۱
فروردين

از صبح که بیدار شدم، می‌خواستم از رنج ناتمام انسان بنویسم و... .

 اما چند لحظه بعد از غروب، از اینجا سردرآورده بودم.  پدر گفت دیشب رفته. کلید پکیج را هم زده چون نمی‌دانسته ما می‌آییم.

و من می‌توانم از روی نشانه‌ها و خاطرات بچگی‌هام آن‌طور که دوست دارم بسازمش. شخصیتش همه جا پیدا بود؛ حالت اتو کشیده‌ی توی هال. قندان از مادربزرگ به ارث برده با گل‌های قرمز اصیلش که دقیقا و سانتی‌مترتاً وسط میز گذاشته. تابلوی ”ولایة علی بن ابی طالب حصنی...“ با خط سبز. سبز دلربا. برگ‌ زردآلوهای توی شیشه و شکلات ۸۴٪ توی یخچال. قهوه‌جوش‌ها را هم از توی کابینت پیدا کردم، صرفا جهت یک نفس عمیق!

نگاه‌های آیة الله قاضی، علامه‌طباطبایی و نفر سومی که نمی‌شناختم، روی دیوار اتاق

و سجاده‌ی سفید که یک گوشه‌اش پهن شده. [خود شیرینی: پدر باهاش نماز خواند، محض آزار بگو راضی نبودی برود سرکار و در پی جبران برآید،یکم بخندیم. تو را زیادی جدی می‌گیرد] کتاب‌های مرتب روی میز چیده شده که جلد هیچ‌کدام پیدا نبود جز سه تا: قرآن، شرح فصوص‌الحکم، کتاب مقدس.

در کمد دیواری را باز کردند، یک‌پوستر ۲۲ بهمنی دیدم. قطعا توطئه و تهاجم فرهنگی است!

باری... اردیبهشتی‌ها، نبودنشان و اثرات وجودشان، بهتر از بودنشان و نمای نزدیکِ خودشیفته و من از هیچ‌کس الگو نمی‌گیرم‌های مرتفعشان است[اعتراف]

که مثل همین چند سال پیش برایش از خراب‌کاری‌هایم و اعتماد کردنم، آسیب پذیر بودنم، ضعف‌های عمیقم، و حسرت‌های ابدی‌ام بگویم و او برخلاف همه‌ی آدم بزرگ‌ها... 

یک عالمه حرف‌های به دردبخور بزند و‌ با یک نگاه  نیمه‌گره خورده و ”مواظب خودت باشِ“ جدی مهر کند.


تقصیر خودت شد که ۳۶۵ روز است باهات حرف نزده‌ام،... اما فردا قبل از رفتن -مصرعی  تحریف کرده‌ام- روی میزت خواهم گذاشت:

عطرت همه جا هست... مبادا که تو را!


+از دست‌هاش گفته بودم: قبلا

  • morealess ..
۲۰
اسفند

بار nام است و آخرین بار نیست: خدا surpriser است. غافلگیر می‌کند. قدرتش، شوخ‌طبعیش و حکمتش، من حیث لا یحتسب نقاب از چهره برمی‌کشد. یک جوری گردون را می‌چرخاند که حساب تتا و فی و آر از دست آدم در برود.

و باور کند... که بهشت و جهنم آدم‌ها یک گوشه‌ای همین‌ دور و برهاست.

و بعد از او... هیچ قدرتی بالاتر از ترکش قلب‌های شکسته نیست!

تو ببخش و رها کن.

یک شب که دیگر سال‌هاست حواست نیست،

گذشته‌ات را با زانوی زخمی به پایت می‌اندازد.

بعد -مثل حالتی که قبل از مرگ رخ می‌دهد- همه‌ی زندگی توی ذهنم دور می‌خورد. و انگار طریقِ به مرور بسمل شدنم به پای ابلیس را روی پرده‌ می‌بینم. سیر معصومیت به مسمومیت.

یک روز در وبلاگم نوشته بودم: امروز اگر بهت تهمت می‌زنند، بهتر از فردا... ناگهان افتادن نقاب فرشته از روی کریه است!

مضمون همین بود. (و نه اینکه جمله‌ی دقیق را ندانم، می‌خواهم که نگردید و خاک از طفلک معصومم در بلاگفا بلند نکنید. و  قوت آن پیله‌ی ابریشم، با فعلیت اژدهایی که از آن پرید، مکدر نشود. یا برعکس!)

وبلاگ چیز شگرفیست، می‌شود در آن به لذت له شدن رسید، وقتی دیگر تهمتی در کار نیست برای دلخوشی،

و روی کریه‌تر، نقاب فرشته را هر روز رندتر می‌کند!


دلم یک شب تا صبح، تاریکی و اشک می‌خواهد...

تا آفتاب که زد، انقدر سبک شده‌ باشم که مثل غباری در کویر رها شوم... و دیگر پیدایم نشود.

  • morealess ..
۰۸
اسفند

 

 

 

 

[edited]!

 

 

 

 

 

+و از قضا... سیاچار(۳۴) هرگز نیامد!

  • morealess ..
۱۴
بهمن

خانم‌ها، آقایون، برید از خدااا بترسید،

و لطفا اگر مخاطب واستون معنی نداره، لاقل آزاده باشید...

و یجوری خداحافظی نکنید و برید و در و پنجره رو پشت سر خودتون چار میخ کنید و درزا هم کیپ کنید که با این آه و ناسزاهایی که ما بدرقه‌ی راهتون می‌کنیم، همه‌ درهای بهشت به روتون بسته بشه|:

  • morealess ..
۰۹
بهمن


تانزانیای خالی یه بار نوشته بود: ”...اما مرگ بزرگوار است، یک لایه از گذشتن روی همه چیز می‌کشد.“
و گذشتن از زاویه‌ها، تقاطع‌ها، تنافرها.‌..
شاید تنها چیزی که همه... همه‌ی مارکسیست‌ها، کمونیست‌ها، کاتولیک‌ها، درویش‌ها، آتئیست‌ها، مغول‌ها، شرق دور، غرب وحشی، اهلی، بربر، فرنچ، جرمن، نیچه،  هیوم، هگل، هایزنبرگ، هایدگر، هایده، هدایت، هاشمی، همه... همه در مقابلش توی یک صف واحد مرتب از تسلیم و باور وایسادن. تعظیم به خط تیره‌ی ناگزیر بین تولد تا جبر. جبر مذکور! همان همیشگیِ فلاسفه، جبر منکَر، جبر منفور. 
اما هیچوقت هیچکس اونقدر قاطی نکرد که بگه: مرگ، مرده!
زورش از خدا بیشتر بود! پس ”بیایید به سوی کلمه‌ای که بین ما و شما یکسان است“ و ”ای بس که نباشیم و جهان“ ارزش این دعواها رو نداره، همه می‌میرند. متوسط‌ها بیشتر!

+اگر یه روز بتونم یک لیست از تمام مرده‌های متوسطی که میشناسم بنویسم، باز نمیدونم چی بگم. چطور تسلیت بگم که زار زدنم توی پیام منتقل بشه. ”تسلیت می‌گم؟ یا تسلیت عرض می‌کنم؟“*  غم آخرتون باشه؟ یا غم آخرتون نباشه؟!

*پله‌ی آخر-علی مصفا
  • morealess ..
۲۳
دی

بعضی شب‌های امتحان تکه‌ای از جهنم‌اند.

 پر از کافئین و تپش قلب و نفهمیدن! شب‌های سخت‌تر از این هم داشته‌ام. سر امتحان فیزیک جدید کارشناسی. تا صبح، نه درس خواندم نه خوابیدم. فقط لرزیدم. وقتی برگشتم، پاس شده بودم. این ها را به خودم می‌گفتم و خوابم نمی‌برد از خستگی. نزدیک طلوع بود که گفتم به جهنم. این لحظه را به قیمت هیچ‌ اضطرابی نباید از خودم بگیرم‌؛ از پله‌ها رفتم بالا. طبقه‌ی چهارم. ویوی ۲۰۰ درجه‌ی پخش شدن نور، پشت شهر، پشت همه‌ی کوه‌ها، بعد از همه‌چیز! سمفونی صورتی مه‌گرفته‌ی جذاب لعنتی. گفتم چطور دلم می‌آید هر روز این دلبری لامصب را نبینم؟! چرا هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌آید ببیند؟

گفتم من صبح‌های بدتر از این هم داشته‌ام. داشتم برای بار nام می‌رفتم سمت سرویس‌بهداشتی، که چشمم به پشت سرِ هم‌کلاسیم یاسمین افتاد. از آن‌هایی که وقتی می‌بینی‌اش هاله‌ای از احساس پوچی و خنگی تو را فرا می‌گیرد. کارشناسی‌اش برق بوده. و تنها نمونه‌ی مشابهش را که من می‌شناسم، یک جوری که حتما بمیرد، همین چند سال پیش سر کوچه ترور کردند. چون نمی‌خواست برود. یاسمین نمی‌خواهد بماند . توی چنتا از گروه‌های اپلای دیدمش. هیچ‌دلیل مشخصی هم جز نخواستن ندارد! یاد پارسال همین موقع‌ها افتادم. دوستم پیام داد: میای بریم اعتراض؟ گفتم به چی؟ گفت به وضع موجود. گفتم نه. ما جهانِ سومی هستیم که وقتی از یک چیزی کف خیابان حرف می‌زنیم، دقیقا معلوم نیست از چه چیزی حرف می‌زنیم. همان هم شد!


دست زدم به فلاسک کوچکم که حرارت داشت از دیواره‌هاش بیرون می‌زد و آبْ توش یخ زده بود. اولین باری بود که با پدرم یک چیز آشغال خریدم. همیشه پدرجد جنس مورد نظر را درمی‌آورَد، ذهن سازنده را می‌خواند، حفره‌های امنیتی‌اش را پیدا می‌کند، اگر قابل باشد، بهینه سازی و باز طراحی‌اش می‌کند... ! همان موقع توی مغازه گفت: ”به درد نمیخوره‌ها“ یک جوری که یعنی اصلا دلم می‌خواد یه بار جنس آشغال بخرم، گفتم: حوصله ندارم همین خوبه.“


دلم تنگ شد

و یک چیز ناشناخته‌ی عجیبی توی گلویم... .


ما نسل ول‌کن برُویی هستیم پدر. چرا و کجاش فرقی نمی‌کند، رفتن رسیدن است!

شاید چون نسل قبل از شما نسل بزن دررویی از آب درآمدند.

و بین هر دو خاکستری تلخی، یک چیز مایل به سفید باید باشد

تا بار تاول‌های جنگ را نفس بکشد!


+از امتحان که برگشتم خوابیدم. یک نوری  بین شاخه‌های سبز، از  توی خوابم یادم هست. 

  • morealess ..
۱۴
دی


خدایا مرسی. جوک جالبی بود. واقعا هم خندیدیم. حالا اگه میشه دیگه لطفا جدی باشیم|:

 خب قربونت، من الان دارم زیر این بار طنز شما له می‌شم. جدی منظورت از  این کارا چیه وسط امتحانا؟ |:

+عنوان: در کتاب به شدت باحال ”بیسوادی که حساب و کتاب سرش می‌شد“. البته چون خدا رو شکر کتابم سر جاشه، ولی من اینجام. نمیتونستم چک کنم ببینم دقیقا همینه یا نه، ممکنه یه چیزی اون وسط پس و پیش شده باشه.

  • morealess ..