شکلات 99%

- نظرات بسته بود تا به وبلاگ‌هایی که سرمی‌زنم بگویم: اینجا هیچ تکلیفی برای رفع کردن ندارند.
(هنوز هم گزاره برقرار است.)


+درضمن... وب زیبایی خودت داری و هف جدّ و آبائت. فمیدی؟ 😒

۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۱
دی

این یک تناوب نفهم است. یک تب هیستریک است...‌ و از این دست مزخرفات. هر دو سه ماه یک بار تابع مسیرم به این نقطه می‌رسد. جایی که انگار زمین تا می‌شود... و تمام گرانشش را می ریزد روی من... حسی دقیقا شبیه خفگی بختک! انگار در تونلی به شعاع پنجاه سانت به زور فشار داده شده ام...  و کم کم نفس کشیدن سخت تر می شود. چند بار خوابش را دیده ام. و این فوبیا نیست... یک ترسِ واقعی از ’در تنگنای بی مقصد مردن‘ است... از به هیچ کجا نرسیدن است.

حواسم پرت هیجانات نوجوانی بود... که چشم باز کردم دیدم؛ جهان فکر می‌کند بزرگ شده ام! 

من هنوز همان جانوری هستم که معتقد است؛ 

برای کار خاصی... به جهان فراخوانده شده است!

<include <iostream.h#

}

int main(1

Universe=Me

.

.

?

;return0

{

 

+عنوان؛ با عرض پوزش از علیرضا آذر بابت تحریف

  • morealess ..