شکلات 99%

- نظرات بسته بود تا به وبلاگ‌هایی که سرمی‌زنم بگویم: اینجا هیچ تکلیفی برای رفع کردن ندارند.
(هنوز هم گزاره برقرار است.)


+درضمن... وب زیبایی خودت داری و هف جدّ و آبائت. فمیدی؟ 😒

۱۷ مطلب با موضوع «از ذهن مریض» ثبت شده است

۰۹
مرداد

درِ آخری از طبقه‌ی اول آپارتمانی در رم، جایی بود که زن فالگیر نشسته بود. و آنتونیو ریچی که چند روز قبل همسرش را با  ” چطور زنی به سن تو با دو بچه این مزخرفات و خرافات را باور می‌کند؟!“ سرزنش کرده بود، حالا پس از دزدیده شدن دوچرخه‌اش به عنوان تنها امید خانواده برای درآمد پدر، دست پسرش را گرفته بود و به همانجا می‌رفت.* 

تناقض نازیبایی‌ست که می‌پسندمش.

مولوی در حکایتی که می‌توان نامش را  ”تئوری غفلت“ گذاشت سخت معتقد است؛ دنیا بر مدار ”ندانستن“ می‌گردد. یعنی مثل وقتی جین‌وبستر از زبان جودی‌ابوت می‌پرسد: اگر کتاب زندگیت تا لحظه‌ی مرگ ، محتوی تمام اتفاقات زندگی و زیر و بم سرنوشتت را جلوی رویت بگذارند، آن را می‌خوانی؟!

بهتر است جواب بدهی: خیر! چون در غیر این صورت زندگی از هم فرومی‌پاشد‌‌. پس اگر زندگیت را دوست داری، بیا و آدم باش و ندان که در یک لحظه‌ی بعد و تا آخر عمرت چه بر تو خواهد رفت.

اما یک وقت‌هایی، آدم از این ندانستن به تنگ می‌آید. انگار نزدیک است بین دیواره‌هایش له شود. دوست دارد یک ماورایی چیزی پیدا شود و آینده‌ را اسپویل کند. دوست دارد هرچیزی را که نمی‌فهمد، به یک نشانه‌ی خوب تعبیر کند! دوست دارد چند لحظه دکمه‌ی فوروارد را بزند و ببیند... آخر قرار است چه شود؟


راستش برای من دیگر خیلی مهم نیست چه می‌شود؛ می‌خواهم مثل یک بلدوزر زندگی کنم.

چیزی شبیه ”حوضچه‌ی اکنون“ سهراب!


*bicycle thieves -1948

  • morealess ..
۱۴
ارديبهشت

یک چیزی از یک جایی انگار دارد چنگ می‌زند تا خودش را به یک بالایی برساند. آن چیز از جنس فکرهای فصلی و موهومات قلبی است. آن جا؛ حنجره و گلوی یک ذهن مفلوک است که پر از خراش چنگ‌ها شده است. و آن بالا... آن بالا... .

چارلی یک بار یک محشری درمورد لکنت نوشته بود؛ کشتی درون بطری! آواهایی که  خود را می‌رسانند اما پشت دندان‌ها گیر می‌کنند.

حقیقتا نفسم گرفت!

غیرممکن احمقانه‌ی ناشی از ترس. ترس زاییده‌ی زندگی بین آدم‌ها، و استعداد شگرف این گونه‌ی انگار خلق‌الساعه‌ی هرگز تکامل نایافته در مسخ شدن!

  • morealess ..
۱۶
فروردين

 

از عنوان شروع می‌کنم. دقیقا از خودِ عنوان، که می‌توانست هرچیز دیگر باشد،  هر ترکیب دیگری از کنار هم چیده شدن هر چیز!

شاید هم دارم مهمل می‌بافم. شاید فقط می‌توانست شامل ساختار جملات التماسی باشد. یا هر جمله‌ی هرچیز، مثلِ... اصلا بیخیال عنوان.

بیا به موضوع بپردازیم. یا فعلا نپردازیم‌.

به درونِ مایه برویم؛ مایه‌ای از پوچی، خلأ، درنگ، حسرت، وهم، تصور،... هرچیز به جز فکر!

مایه: واژه‌یاب به نقل از دهخدا می‌گوید:

”اصل و ریشه و بنیاد و مصدر و اساس و جوهر.“

 

و در ادامه از ناصرخسرو می‌نویسد:

”که اصلی هست جان‌ها را که سوی آن شود جان‌ها.“

 

واژه‌یاب چیزی درباره‌ی ”عجب+ ! “ نمی‌گوید. چون هیچ‌کس هیچ‌وقت چیزی درباره‌ی آن نگفته است. هیچ‌کس این ترکیب کثیف بی‌رحم بی‌معنی را تعریف نکرده است.

 

و گاهی همین مذکور منفور، تنها واکنشی‌ست که می‌شود در برابر هرچیز نشان داد. 

موضوع همین است: هرچیز.

(که گویی معنایی رکیک به خود گرفته است.)

 

این، نقطه‌ی رسیدن به قعر یک تناوب انگار ابدی در زندگیست که هر بار تجربه‌ی گذراندنش، فقط به عمیق‌تر‌شدن قعرهای بعدی منتج می‌شود.

و آن ’اصلی که هست جان‌ها را‘ کجا می‌رود؟!‌

 

 

+می‌توانستم قسمتی از عنوان را به جای دیگری ارجاع دهم. اما نمی‌دهم.

  • morealess ..
۰۷
فروردين

۷۰ ساله به نظر می‌رسید‌ و داشت ”کودک‌شو“  تماشا می‌کرد. خیلی هم تماشا نمی‌کرد البته. برگشته بود این طرف: چرا اومدی این وسط کتاب می‌خونی؟ این چه قرصیه می‌خوری جوون؟! دستت چی شده؟.... حس کردم هر لحظه ممکن است یک ”چه غلطی کردیم...“ از دهنم دربیاید، یادم افتاد چقدر همیشه دلم دهن به دهن شدن با پیرمردها و پیرزن‌ها را می‌خواسته. که مثلا جواب بدهم: می‌خواهم ادای ابن سینا را درآورم که در چارسوق بازار، غرق در شرح فارابی بر مابعدالطبیعه‌ی ارسطو شده بود و نفهمید مأموران سلطان محمود، همانجا دارند وعده‌ی زر و سیم غزنوی به یابنده‌اش را جار می‌زنند. بعد بگویم: البته درست‌تر است بگویم ادای امین تارخ را..‌‌. و بله، یک زمانی به صداو سیما هم امیدی بوده و بعد از فردوسی‌پور می‌خواهم که اصلا برق جام‌جم برود. و همین فرمان را ادامه دهم تا حوصله‌اش سر برود و به این نتیجه برسد که همان کودک‌شو به تقوا نزدیک‌تر است.

چقدر دلم خیلی چیزها می‌خواسته که در این لحظه همه برایم بی‌معنی‌اند؛ تمام لذت‌ها، اشتیاق‌ها،...

وجدانا آدم افسرده‌ای نیستم، از این فکرهای قبیح نکنید. فقط این اواخر بیش از پیش به نزدیک شدن مرگ فکر می‌کنم، بیش از پیش از آینده می‌ترسم، بیش از پیش از خودم نا امید شده ام؛ اینکه تمام جهان با سازه‌هایی بی‌هویت محاصره‌ام کرده، با چارچوب‌های وحشی به سمتم هجوم می‌آورد برای بلعیدن. اینکه به زندگی آدم‌ها همان‌قدر می‌شود، هر معنایی را نسبت داد، که به تیرآهن و بتن و آجر، روح را!

[چرا حتی در این لحظه هم از صراحت می‌گریزم؟]

می‌ترسم بتن و آجر شوم و تنها راه بیرون کشیدن رخت خویش از این ورطه، مرگ باشد. اما چه مرگی، وقتی ”آنگونه که زیسته‌ای، خواهی مرد“؟

دوست دارم در جایی خارج ‌از محدوده‌ی هر شهری بمیرم؛ مرگ بدون قبر‌.

در بیابان مردن و زیر آفتاب پوسیدن و چاشت   حیوانات شدن را به قبر ترجیح می‌دهم، و به سنگ قبر و نوشته‌های [اغلب] مزخرف روش؛ به عنوان آخرین کرمی که دنیا به آدم می‌ریزد. 


* .....نفسٍ لا تشبع

+سه روز پیش این پست را با کمی خزعبل بیشتر نوشتم، نمی‌دانم چرا منتشر نکردم.

دو روز پیش خیز گرفتم وبلاگم را پاک کنم، به عنوان فکر قبل خواب رهاش کردم.

یک روز پیش نزدیک بود از برق گرفتگی بمیرم، نمی‌دانم چرا....


++امروز اگر این متن را می‌نوشتم... قطعا در یک ”آه“ خلاصه می‌شد.


  • morealess ..
۲۰
اسفند

بار nام است و آخرین بار نیست: خدا surpriser است. غافلگیر می‌کند. قدرتش، شوخ‌طبعیش و حکمتش، من حیث لا یحتسب نقاب از چهره برمی‌کشد. یک جوری گردون را می‌چرخاند که حساب تتا و فی و آر از دست آدم در برود.

و باور کند... که بهشت و جهنم آدم‌ها یک گوشه‌ای همین‌ دور و برهاست.

و بعد از او... هیچ قدرتی بالاتر از ترکش قلب‌های شکسته نیست!

تو ببخش و رها کن.

یک شب که دیگر سال‌هاست حواست نیست،

گذشته‌ات را با زانوی زخمی به پایت می‌اندازد.

بعد -مثل حالتی که قبل از مرگ رخ می‌دهد- همه‌ی زندگی توی ذهنم دور می‌خورد. و انگار طریقِ به مرور بسمل شدنم به پای ابلیس را روی پرده‌ می‌بینم. سیر معصومیت به مسمومیت.

یک روز در وبلاگم نوشته بودم: امروز اگر بهت تهمت می‌زنند، بهتر از فردا... ناگهان افتادن نقاب فرشته از روی کریه است!

مضمون همین بود. (و نه اینکه جمله‌ی دقیق را ندانم، می‌خواهم که نگردید و خاک از طفلک معصومم در بلاگفا بلند نکنید. و  قوت آن پیله‌ی ابریشم، با فعلیت اژدهایی که از آن پرید، مکدر نشود. یا برعکس!)

وبلاگ چیز شگرفیست، می‌شود در آن به لذت له شدن رسید، وقتی دیگر تهمتی در کار نیست برای دلخوشی،

و روی کریه‌تر، نقاب فرشته را هر روز رندتر می‌کند!


دلم یک شب تا صبح، تاریکی و اشک می‌خواهد...

تا آفتاب که زد، انقدر سبک شده‌ باشم که مثل غباری در کویر رها شوم... و دیگر پیدایم نشود.

  • morealess ..
۰۹
بهمن


تانزانیای خالی یه بار نوشته بود: ”...اما مرگ بزرگوار است، یک لایه از گذشتن روی همه چیز می‌کشد.“
و گذشتن از زاویه‌ها، تقاطع‌ها، تنافرها.‌..
شاید تنها چیزی که همه... همه‌ی مارکسیست‌ها، کمونیست‌ها، کاتولیک‌ها، درویش‌ها، آتئیست‌ها، مغول‌ها، شرق دور، غرب وحشی، اهلی، بربر، فرنچ، جرمن، نیچه،  هیوم، هگل، هایزنبرگ، هایدگر، هایده، هدایت، هاشمی، همه... همه در مقابلش توی یک صف واحد مرتب از تسلیم و باور وایسادن. تعظیم به خط تیره‌ی ناگزیر بین تولد تا جبر. جبر مذکور! همان همیشگیِ فلاسفه، جبر منکَر، جبر منفور. 
اما هیچوقت هیچکس اونقدر قاطی نکرد که بگه: مرگ، مرده!
زورش از خدا بیشتر بود! پس ”بیایید به سوی کلمه‌ای که بین ما و شما یکسان است“ و ”ای بس که نباشیم و جهان“ ارزش این دعواها رو نداره، همه می‌میرند. متوسط‌ها بیشتر!

+اگر یه روز بتونم یک لیست از تمام مرده‌های متوسطی که میشناسم بنویسم، باز نمیدونم چی بگم. چطور تسلیت بگم که زار زدنم توی پیام منتقل بشه. ”تسلیت می‌گم؟ یا تسلیت عرض می‌کنم؟“*  غم آخرتون باشه؟ یا غم آخرتون نباشه؟!

*پله‌ی آخر-علی مصفا
  • morealess ..
۲۳
دی

بعضی شب‌های امتحان تکه‌ای از جهنم‌اند.

 پر از کافئین و تپش قلب و نفهمیدن! شب‌های سخت‌تر از این هم داشته‌ام. سر امتحان فیزیک جدید کارشناسی. تا صبح، نه درس خواندم نه خوابیدم. فقط لرزیدم. وقتی برگشتم، پاس شده بودم. این ها را به خودم می‌گفتم و خوابم نمی‌برد از خستگی. نزدیک طلوع بود که گفتم به جهنم. این لحظه را به قیمت هیچ‌ اضطرابی نباید از خودم بگیرم‌؛ از پله‌ها رفتم بالا. طبقه‌ی چهارم. ویوی ۲۰۰ درجه‌ی پخش شدن نور، پشت شهر، پشت همه‌ی کوه‌ها، بعد از همه‌چیز! سمفونی صورتی مه‌گرفته‌ی جذاب لعنتی. گفتم چطور دلم می‌آید هر روز این دلبری لامصب را نبینم؟! چرا هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌آید ببیند؟

گفتم من صبح‌های بدتر از این هم داشته‌ام. داشتم برای بار nام می‌رفتم سمت سرویس‌بهداشتی، که چشمم به پشت سرِ هم‌کلاسیم یاسمین افتاد. از آن‌هایی که وقتی می‌بینی‌اش هاله‌ای از احساس پوچی و خنگی تو را فرا می‌گیرد. کارشناسی‌اش برق بوده. و تنها نمونه‌ی مشابهش را که من می‌شناسم، یک جوری که حتما بمیرد، همین چند سال پیش سر کوچه ترور کردند. چون نمی‌خواست برود. یاسمین نمی‌خواهد بماند . توی چنتا از گروه‌های اپلای دیدمش. هیچ‌دلیل مشخصی هم جز نخواستن ندارد! یاد پارسال همین موقع‌ها افتادم. دوستم پیام داد: میای بریم اعتراض؟ گفتم به چی؟ گفت به وضع موجود. گفتم نه. ما جهانِ سومی هستیم که وقتی از یک چیزی کف خیابان حرف می‌زنیم، دقیقا معلوم نیست از چه چیزی حرف می‌زنیم. همان هم شد!


دست زدم به فلاسک کوچکم که حرارت داشت از دیواره‌هاش بیرون می‌زد و آبْ توش یخ زده بود. اولین باری بود که با پدرم یک چیز آشغال خریدم. همیشه پدرجد جنس مورد نظر را درمی‌آورَد، ذهن سازنده را می‌خواند، حفره‌های امنیتی‌اش را پیدا می‌کند، اگر قابل باشد، بهینه سازی و باز طراحی‌اش می‌کند... ! همان موقع توی مغازه گفت: ”به درد نمیخوره‌ها“ یک جوری که یعنی اصلا دلم می‌خواد یه بار جنس آشغال بخرم، گفتم: حوصله ندارم همین خوبه.“


دلم تنگ شد

و یک چیز ناشناخته‌ی عجیبی توی گلویم... .


ما نسل ول‌کن برُویی هستیم پدر. چرا و کجاش فرقی نمی‌کند، رفتن رسیدن است!

شاید چون نسل قبل از شما نسل بزن دررویی از آب درآمدند.

و بین هر دو خاکستری تلخی، یک چیز مایل به سفید باید باشد

تا بار تاول‌های جنگ را نفس بکشد!


+از امتحان که برگشتم خوابیدم. یک نوری  بین شاخه‌های سبز، از  توی خوابم یادم هست. 

  • morealess ..