شکلات 99%

- نظرات بسته بود تا به وبلاگ‌هایی که سرمی‌زنم بگویم: اینجا هیچ تکلیفی برای رفع کردن ندارند.
(هنوز هم گزاره برقرار است.)


+درضمن... وب زیبایی خودت داری و هف جدّ و آبائت. فمیدی؟ 😒

۲۳
آذر

حوصله‌ام از این سکوت سر رفته بود. رفتم به وبلاگ محبوبم (و نه بلاگر محبوبم) سر بزنم. معلوم نیس کدام hellی هست؟ مثلا تصمیم گرفته بود بیشتر بنویسد، ارواح پروفایلش‌. به شغل قشنگ سابقم روی آوردم: آرشیو خوانی. خواستم رندوم یک چیزی را باز کنم، چشمم الکی اردیبهشت ۹۵ را گرفت. نه که چون ماه تولدم هست‌، چون ماه خوبی برای تولد هست! نه، چون وسط بهار است. اگر کسی با این دلیل هم قانع نمی‌شود، خب نشود. همه چیز که نباید دلیل داشته باشد. 

داشتم می‌گفتم... بعد از اردیبهشت ۹۵،  آبان و بعد مرداد و شهریور و دی... ! از سال‌های نزدیک به هم اما مختلف. درنهایت به این نتیجه رسیدم که؛ آهااان، همینه. اسطورمو پیدا کردم‌؛ یک آدمِ به ثبات رسیده!

حداقل در وبلاگش. هیچ‌وقت افسردگی فصلی نگرفته، زیادی برای زندگی ذوق نکرده، جوگیر نشده، دلش برای تکرار اشتباه‌هایش  تنگ نشده! در هیچ پستی روی صندلی دکترهای انگیزشی‌ ننشسته، از خدا و عالم و آدم شاکی نبوده. درمورد این چیزهایی که همه‌ی آدم‌هاکه هیچ، گربه‌ها هم با آن طرز نگاه کردنشان انگار بهشان فکر می‌کنند،  یک طوری ننوشته که انگار مکاشفات خودش هست و در ورژن‌های بعدی انجیل چاپ خواهد شد، و... از این جور دلیل‌ها.

 گفتم که... این یک آدم به ثبات رسیده است. (در وبلاگش)

تمام این روز‌ها داشتم فکر می‌کردم چه بهار و تابستان ناراحتی را گذرانده‌ام، بعد هم که با خبری که سال‌ها آرزوی شنیدنش را داشتم مواجه شدم، هیچ حسی بهم دست نداد! 

ساعت چهار، سالن تی‌وی، به جهت حل پاره‌ای تمرینات، با بچه‌ها قرار داشتم. دلم یک انیمه‌ای چیزی می‌خواست، اما نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم. فایل عکس‌های بهار و تابستان را باز کردم... عجب! چقدر اتفاق اینجا ریخته! چه خاطرات شگفت‌انگیزی! چه کارها که نکردم... .

چرا هیچ‌کدام از این‌‌ها پس ذهنم نبود این چند وقت؟! چرا فراموش کردم؟ چطور حافظه‌ام به اینا گیر نداد؟!

تنها چیزی که از همه‌ی آن روز‌ها یادم بود، این بود که پس از سال‌ها دوباره به مرگ فکر کرده بودم. دو بار. که اگر همین الان بمیرم چقدر خوشحال خواهم شد، که زندگی چقدر غیر قابل تحمل و پوچ شده، که دارم اکسیژن جهان را بیخودی هدر می‌دهم... و از این دست تینیجرجات!

ساعت ۱۲ شب، داشتم وسایلم را از وسط سالن تی‌وی جمع می‌کردم. چرک نویس دوستم روی زمین افتاده بود. روی یک جمله‌ای را خط‌خطی کرده:

”وقتی اینجا قبول شدم، احتمالا فکر می‌کردم دیگه قراره همه‌ی مسئله‌های عالم رو از ازل تا ابد حل کنیم“!

  • morealess ..
۱۸
آذر

کله‌شق نیستم. اما خیلی وقت‌ها کارهایی می‌کنم که می‌دانم سخت یا خطرناک است. خیلی وقت‌ها کارهایی می‌کنم که می‌دانم درست نیست! بعد با هر اتفاق مرتبط ناخجسته با خودم فکر می‌کنم: ”اگر اون کارو نکرده بودی، الان اینطوری نشده بود!“ راه می‌رم و ”اگه اون کارو نکرده بودی...“ می‌خوابم و ”اگه اون کارو نکرده بودی...“ و هرچه سعی می‌کنم چیزهای جدید وارد مغزم کنم، قسمت خفه‌شده و عقده‌ای ذهنم مته‌ی ”اگه اون کارو‌ نکرده بودی...“ را بیشتر فرو ‌می‌کند.

اما انگار تمام مدت فقط بار اضافه‌ی یک مشت میخ و درل و چکش و پاره‌آهن را   توی ذهنم کشیده‌ام؛

 خیلی وقت‌ها هم کارهایی که فکر میکنم درست نیستند، انجام نمی‌دهم... اما باز اتفاق‌های ناخجسته‌ی مرتبط می‌افتند.

قضیه واقعا چیست؟


شاید به نظر خیلی‌ها، این اتفاق‌ها به آن کارها ربطی ندارد. اما به نظر من، دوستم و هاوکینگ(رضوان بینهایت ‌الله علیه)؛ همه چیز به همه‌چیز ربط دارد.

  • morealess ..
۰۸
آذر

یکی از اتفاق‌هایی که برایم نفرت انگیز است، وقتیست که یک آدم را دوست دارم... یک آدم را خیلی دوست دارم... یک آدم را یک جور خاص عجیب و مجهول‌الدلیلی دوست دارم،

 و آن آدم-با همه‌ی جزئیاتش- از چشمم می‌افتد.

یک جور غافلگیرکننده و با دلیل، یک جور معمولی. مثل سوختن یک چیزی که سالم است، بعد یهو گر می‌گیرد. مثل رها شدن برگ از درخت. مثل هر چیزی که ممکن بودنش، برای هیچ‌کس غریب نیست.

چشم‌هایم جدیدا آستیگمات شده‌اند. باید ردیف اول یا دوم کلاس بشینم، که در جزوه‌هایم آلبالو گیلاس ننویسم، به یک چیزهایی نزدیک شوم تا بهتر ببینم. به یک چیزهایی هم نمی‌توانم نزدیک شوم. مثلا... خب هلال ماه را با شاخ و‌ دمش می‌توانم ببینم. سرسیاه زمستون که بالاخره به خانه برگشتم، باید بروم و با موجودی که هیچوقت دوست نداشته‌ام کنار بیایم؛ یکیش ۲۵ و یکی هم احتمالا نیم.

باید به یک چیزهایی که دوست ندارم، نزدیک شوم، باید مواظب باشم به یک چیزهایی نزدیک نشوم. باید مواظب حجم دوست داشتن‌هایم باشم، که کم نشوند.

  • morealess ..
۲۵
آبان

هر چیز که از اول در وجود تو بوده، هیچ‌کجای تلاش تو را شکل نمی‌دهد. اگر صبوری، اگر محیط، قدرت زجر دادن تو را ندارد، اگر مثبت‌نگری، اگر می‌توانی در آنِ واحد به خودکشی و خوشبختی فکر کنی، اگر نمی‌ترسی... .

حتی وقتی از کاری لذت می‌بری و همینطور تا عمقش شنا میکنی، این تلاش کردن نیس. تو فقط لذت بردی. و بیشتر لذت بردی، و بیشتر غرق شدی. چه بسا بیلی چیزی آن طرف‌ها باشد، کفَش را هم می‌کَنی که بیشتر جلو بروی. بیل هم نبود با دست‌هایت می‌کنی. و تا وقتی لذت می‌بری، تلاش نکردی!


واقعا حس می‌کنم هیچوقت برای هیچ چیز در زندگی تلاش نکرده‌ام. حتی برای ورزش،کوه،  سفر، دانشگاه، کتاب، یادگرفتن.

انگار همه چیز همینطور خودش آمده سراغم. یا پیام داده: بیا پایین، جلو درم!

 

شاید واقعا زمانش رسیده که بفهمم چه کارهای بدیهی که در جهان... بیخیال! در همین دور و بر خودم ریخته، و من هیچوقت نفهمیدم، که هیچوقت انجامشان نداده‌ام.

شاید هم همه‌ی این‌ها حرف مفت است. و اصلا در وجودم بوده که از مسیر و مقصد و همه چیز لذت ببرم و نیازی به این لوس‌های اینستاگرام نداشته‌ام که برایم پست‌های انگیزشی و بدیهیات بعضا جفنگ بگذارند و من هم تصدق سر و دمشان بروم که چقدر دارم ازشان چیز یاد می‌گیرم و نگاهم به زندگی عوض می‌شود و چه آدم عمیقی هستید شما و این‌ها!

 واقعا این همه آدم  معمولی و معمولی‌تر در یک جا، چطور نمی‌توانند همدیگر را تشخیص دهند؟!

  • morealess ..
۰۵
مهر



املت |:

  • morealess ..
۲۶
شهریور

اینکه دقیقا همون چیزی که می‌خوای بشه... ولی هییچ حسی بهت دست نده.

  • morealess ..
۱۶
شهریور

من فقط با تو نوشتنم می‌گیرد که تصمیم گرفته‌ام به نادیده گرفتنت. دست خودم نیست که مسیرم به تو می‌افتد.

کلنجار می‌روم با خودم که نزدیکت نشوم. فقط از دور بد نگاهت کنم و از همین‌جا برگردم. دست خودم نیست، می‌روم بالای سرت مثلا. هی نگاهم را از سر تا پایت می‌دزدم، هی سرم را از شین و هـ قبل از اسمت برمی‌گردانم... بعد می‌بینم دارم توی شیارهای قرمز و سبز، لای پیچ ی‌ها و دال‌ها می‌گردم، دور می‌زنم، سُر می‌خورم، و خطوط سر انگشتم با گَرد روزگار پر می‌شود. چقدر هوا پر خاک است این روزها. که تو با تمامِ اینجا بودنت نمی‌دانی چیست! ندیدی، نداشتی از این روزها!

شاید امروز آمدم... و این حلقه‌ی مستهلک زمان را باز بالای سرت مثلا، تکرار کردم؛

چه حرف‌ها که با تو ندارم. یعنی هیچ حرفی با تو ندارم! خروار خروار هوای گرد و خاکی و خسته با خودم می‌آورم، هوار هوار گله و شکایت. بعد که به تو می‌رسم... حسرتِ یک‌دست می‌شوم! خالی می‌شوم، پوچ می‌شوم. از هر چیزی که دوست دارم، که ندارم، که می‌خواهم.

می‌خواهم که بسوزانی‌ام، که گُر بگیرم، که بالا بروم. اما نسوخته، خاکسترِ سرد می‌شوم... و باد می‌بردَم! همین پایین روی زمین می‌چرخاندم... و توی خیابان‌های شهر دهان به دهان می‌شوم فقط. زخمِ روی زخم، بارِ روی بارِ دوشِ دنیا می‌شوم، گَرد روی گرد طاقچه‌ها می‌شوم.

بالاخره یک روز یک اشکی باید بیاید این گردها را از دلم بشوید، یک نسیمی بیاید لاقل این همه خاک و ریزگرد را از تن آدم بلند کند.

که سنگینم کرده‌اند، نمی‌سوزم، به آسمان نمی‌روم، و صدایم به تو، که مثلا بالای سرت ایستاده‌ام، نمی‌رسد.

 

  • morealess ..