شکلات 99%

- نظرات بسته بود تا به وبلاگ‌هایی که سرمی‌زنم بگویم: اینجا هیچ تکلیفی برای رفع کردن ندارند.
(هنوز هم گزاره برقرار است.)


+درضمن... وب زیبایی خودت داری و هف جدّ و آبائت. فمیدی؟ 😒

۱۵
فروردين

که نزد هموطنان است و بس! و در بسیاری موارد از این مرحله هم گذر می‌کنه و به معنای غم‌انگیز کلمه گند‌زدن به چیزی محسوب میشه. 

اون موقع که بعضی از این حضرات مدعی-که متاسفانه خیلیاشون از ما بزرگترن- داشتن تو تلفنِ مردم فوت می‌کردن، ما که عشق باستان‌شناسی و این مسائل بودیم داشتیم مطالعات تاریخی انجام میدادیم.

و آقامون کوروش جان بود اون موقع، و جد و آبادشو تو اون سن بلد بودیم. البته هنوزم بهش ارادت دارم.

اما کم‌کم که گذشت فهمیدم باد به غبغب انداختن و فرورفتن تو ۳۰۰۰ سال پیش، حماقته.

تاریخ برای فراخ شدن ذهنه... نه بسته شدنش.

این نتیجه‌ی عقده‌های روانی، جوگیری مفرط و نداشتن یک ارزن مطالعه است.

وگرنه کسی که عقل درست حسابی داشته باشه میفهمه که انسان ها هروز جدوآباءِ خود را تُف می‌کنند! و انقدررر ژن افراد باهم مخلوط شده که به احتمال ۹۹/۹۹٪، ”حداقل“ بخشی از ژنتیک هر ناسیونالیستی رو همون نژادی تشکیل داده که ازش برائت می‌جویه!

بعضی از این دلنوازان، افرادی هستن که از اول تا آخر تقویم بین الملل رو -که اثری از روزی مرتبط با کوروش توش نیست- براشون هجی کنی، باز ۷آبان که میشه... روز جهااااااانی کوروش رو به همه تبریک میگن. (دیدم که میگم)

بدتر از اوشونا، نازنازانی هستن که در این روز خجسته، رفتن پاسارگاد و صورت‌های خود را به خاک مالیدند و کف و خون قاطی کردند راه بیابان درپیش گرفتن و باقی قضایا. من در هنگام دیدن فیلم این پدیده بسی خندیدم و شخصی با چشمانی تیریپ تفکر و روشن فکری برداشته، اینجانب را مورد عتاب قرار داد که ”عقاید ”دیگران“ را احترام بُگذار“

خب قاعدتا اینجانب به تیریپ این شخص هم  در دل پوزخندی حواله کردم‌. چراکه آن ”دیگران“  اگر تنها سواد دوران ابتدایی خود را به کار گرفته بودند، در روز جهانی کوروش میدانستند که مدفون بودن آن مظلومِ به خزِعظما رفته‌، در محل پاسارگاد تنها یک احتمال است و باستان شناسانِ با شعور حتی از مسائل قطعی‌ تاریخی نیز با این اطمینان نظر نمی‌دهند که آن دلنوازان، نازنازان بر آن غلت می‌زنند.


+بعد چند سال رفتیم سمت شیراز، پدرجان فرمودند: بریم پاسارگاد؟

گفتم: نه... دیگه خیلی خز شده. از همین دور سلام میدیم.

  • morealess ..
۰۱
دی

این یک تناوب نفهم است. یک تب هیستریک است...‌ و از این دست مزخرفات. هر دو سه ماه یک بار تابع مسیرم به این نقطه می‌رسد. جایی که انگار زمین تا می‌شود... و تمام گرانشش را می ریزد روی من... حسی دقیقا شبیه خفگی بختک! انگار در تونلی به شعاع پنجاه سانت به زور فشار داده شده ام...  و کم کم نفس کشیدن سخت تر می شود. چند بار خوابش را دیده ام. و این فوبیا نیست... یک ترسِ واقعی از ’در تنگنای بی مقصد مردن‘ است... از به هیچ کجا نرسیدن است.

حواسم پرت هیجانات نوجوانی بود... که چشم باز کردم دیدم؛ جهان فکر می‌کند بزرگ شده ام! 

من هنوز همان جانوری هستم که معتقد است؛ 

برای کار خاصی... به جهان فراخوانده شده است!

<include <iostream.h#

}

int main(1

Universe=Me

.

.

?

;return0

{

 

+عنوان؛ با عرض پوزش از علیرضا آذر بابت تحریف

  • morealess ..
۱۶
آذر

چشمتان را می‌بندید؛... فکر می‌کنید نور همه جا را فراگرفته... یک عالمه پَرِ قو دارند در هوا شنا می‌کنند‌... دامنتان تا قطب جنوب کشیده می‌شود... بوی رزهای فرانسوی توی دستتان در فضا پیچیده... انگشتانتان به بازوی کسی happily ever after چسبیده...!

کافیست چشمتان را باز کنید؛... می‌بینید نورِ زیاد، برق جوشکاری بوده... یک عالمه کُرک فرش در هوا شناور بوده، موی گربه بوده، دم روباه بوده!... روی دامنتان، جای دندان سگ های قطبی است... چقدر چین به اعصابتان افتاده... چقدر روحتان چروک شده است... چقدر هیچکس به شما ربطی ندارد... چقدر شما به خودتان ربطی ندارید... شکوه و استقلالتان را از دست داده اید، فدای هیچ‌کس کرده اید. و رزها... توی دستتان پلاسیده اند. خیلی هم رمانتیک‌.

  • morealess ..
۱۴
آذر

من امشب می‌خواهم تنها باشم. و در تختم و گوشی‌ام و خودم فرو روم... و سرما نخورم... بعدش بادمجون میل کنم...بعد باز در یک چیز نرمی فرو روم...و گزارش آز ننویسم و درس نخوانم. این برنامه ی من است. اما هم اتاقیم این ها را نمی‌فهمد و هی باهام حرف‌های مسخره می‌زند... هی می‌آید تو دهنم و ویروس‌هایش را درجهتم انتشار می‌دهد. هی می‌خواهد با آن یکی هم اتاقی بدبخت حرف نزند. چون دوستش ندارد. و میل به تنهایی من باید تاوان این دوست نداشتن را پس بدهد.

  • morealess ..
۱۱
آذر

با ادب بودن سخت است وقتی این همه فحش و اصطلاحات زشت و به دردبخور جالب وجود دارند که حق مطلب را ادا می‌کنند. و وقتی کسی مثل من، هم بخواهد از آن ها استفاده کند و هم بی ادب نباشد، معادل سازی می‌کند و مثلا می‌گوید:”شما خیلی خشتِ خام تناول فرمودید که فلان کار را کردید.“ که حق مطلب را ادا نمی‌کند و خوردنی موردنظر تا بخواهد به صاحبش برسد، یخ کرده و از دهن افتاده است. اما منظور شما بالاخره پس از چند قرن که جمله را تمام کردید، فهمیده می‌شود و بازهم شما بی ادب شناخته می‌شوید|:

  • morealess ..
۱۸
مهر

آقای جان گرین عزیز،

متاسفم که این نامه علی رغم تسلطم به انگلیسی به زبانی نوشته شده که شما احتمالا حتما بلد نیستید! و متاسفم که شاید هیچوقت فرستاده نشود. و همچنین متاسفم که هیچوقت سعی نکردم اسلوب یک نامه ی رسمی را به خاطر بسپارم و چنانچه در خاطر داشتم هم مرتکب همچین خطای کسالت باری نمی شدم.

باید اعتراف کنم که تاثیر بخت پریشان شما همانقدر برای من حجیم بود که پریشانی شاهانه برای هیزل، و حتما حداقل تا مدتی افکارم را تحت سیطره ی خود قرار خواهد داد. این متن برای اینکه به آن جواب بدهید نوشته نشده و فقط برای تعدیل هیجان درونی خودم است.

هیچ وقت سعی نکردم راه ارتباط با نویسندگان مورد علاقه ام را پیدا کنم و حتی دلم نمی خواهد به طور اتفاقی به صفحه ی اجتماعی یا وبسایت خصوصیشان بربخورم چون از این که پیامی بفرستم و واکنشی دریافت نکنم وحشت دارم....اما رنج عظمی وقتی است که احساس کنی شبیه چیزی که در کتابش تو را جذب کرده نیست ...؛ وحشتناک تر از اینکه هیچ اهمیتی به پیامم ندهید، این است که هیچ شباهتی به آگوستوس واترز نداشته باشید.

نویسنده ها بی رحم ترین آدم های معروف جهانند... مردم را در دنیای خودشان در حد زندگی غرق می کنند... و بعد در پشت نقاب یک ون هوتن پنهان شده و آن ها را به حال خود رها میکنند. به قول سلینجر، بهترین نویسنده کسی است که بعد از خواندن کتابش دلت بخواهد با او دوست بشوی. حتی قبل از اینکه ناتور دشت را بخوانم و این جمله را ببینم، همیشه با خودم میگفتم کاش جین وبستر، زنده و به قدر کافی جوان بود تا به هر نحوی راه ارتباطش را پیدا کنم و با او دوست شوم... اما متاسفانه خیلی خوش حالم از اینکه او نه جوان است و نه زنده تا من همچین تلاش نافرجامی در حقش کنم!

بخت پریشان واقعی ترین غم مجازی زندگیم بود... و ذهنم را پر کرد از همان چیزهایی که قصد کرده بودم با سرگرم کردن خودم با یک رمان... حتی برای ساعتی فراموش کنم! برای اولین بار در زندگیم حس کردم دوست ندارم کسی مردنم را ببیند و تصمیم گرفتم زخم های با ارزش تری برای رنج زندگیم انتخاب کنم و بالاخره حس و حقیقتی که بتواند تناقض بین فوبیای فراموش شدن و سادیزم مفقود الاثریم را حل کند، با آخرین و جدی ترین استعارات گاس تصاحب کردم.

اما، جناب john جان، حقیقتی تلخ تر از فراموش شدن طبیعی هم وجود دارد... و آن اینکه تو هنوز زنده ای... و بدانی یک نفر در دنیا هست... که دارد برای فراموش کردنت تلاش می کند!

                                                                                                       

                                                                                                                                    ارادت...

  • morealess ..