حوصلهام از این سکوت سر رفته بود. رفتم به وبلاگ محبوبم (و نه بلاگر محبوبم) سر بزنم. معلوم نیس کدام hellی هست؟ مثلا تصمیم گرفته بود بیشتر بنویسد، ارواح پروفایلش. به شغل قشنگ سابقم روی آوردم: آرشیو خوانی. خواستم رندوم یک چیزی را باز کنم، چشمم الکی اردیبهشت ۹۵ را گرفت. نه که چون ماه تولدم هست، چون ماه خوبی برای تولد هست! نه، چون وسط بهار است. اگر کسی با این دلیل هم قانع نمیشود، خب نشود. همه چیز که نباید دلیل داشته باشد.
داشتم میگفتم... بعد از اردیبهشت ۹۵، آبان و بعد مرداد و شهریور و دی... ! از سالهای نزدیک به هم اما مختلف. درنهایت به این نتیجه رسیدم که؛ آهااان، همینه. اسطورمو پیدا کردم؛ یک آدمِ به ثبات رسیده!
حداقل در وبلاگش. هیچوقت افسردگی فصلی نگرفته، زیادی برای زندگی ذوق نکرده، جوگیر نشده، دلش برای تکرار اشتباههایش تنگ نشده! در هیچ پستی روی صندلی دکترهای انگیزشی ننشسته، از خدا و عالم و آدم شاکی نبوده. درمورد این چیزهایی که همهی آدمهاکه هیچ، گربهها هم با آن طرز نگاه کردنشان انگار بهشان فکر میکنند، یک طوری ننوشته که انگار مکاشفات خودش هست و در ورژنهای بعدی انجیل چاپ خواهد شد، و... از این جور دلیلها.
گفتم که... این یک آدم به ثبات رسیده است. (در وبلاگش)
تمام این روزها داشتم فکر میکردم چه بهار و تابستان ناراحتی را گذراندهام، بعد هم که با خبری که سالها آرزوی شنیدنش را داشتم مواجه شدم، هیچ حسی بهم دست نداد!
ساعت چهار، سالن تیوی، به جهت حل پارهای تمرینات، با بچهها قرار داشتم. دلم یک انیمهای چیزی میخواست، اما نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم. فایل عکسهای بهار و تابستان را باز کردم... عجب! چقدر اتفاق اینجا ریخته! چه خاطرات شگفتانگیزی! چه کارها که نکردم... .
چرا هیچکدام از اینها پس ذهنم نبود این چند وقت؟! چرا فراموش کردم؟ چطور حافظهام به اینا گیر نداد؟!
تنها چیزی که از همهی آن روزها یادم بود، این بود که پس از سالها دوباره به مرگ فکر کرده بودم. دو بار. که اگر همین الان بمیرم چقدر خوشحال خواهم شد، که زندگی چقدر غیر قابل تحمل و پوچ شده، که دارم اکسیژن جهان را بیخودی هدر میدهم... و از این دست تینیجرجات!
ساعت ۱۲ شب، داشتم وسایلم را از وسط سالن تیوی جمع میکردم. چرک نویس دوستم روی زمین افتاده بود. روی یک جملهای را خطخطی کرده:
”وقتی اینجا قبول شدم، احتمالا فکر میکردم دیگه قراره همهی مسئلههای عالم رو از ازل تا ابد حل کنیم“!