قاعدتا باید تاحالا فراموش میشدی. باید از تمام سطرها، شعرها و حسرتهایم حذف میشدی.
باید اسمت را از اولِ همهی یادداشتهای دفترم خط میزدم. باید سلامها و نداها و مناداهایم را خرج آدم واقعیتری میکردم.
فکر میکردم رابطهی خوبی باهم داریم. فکر میکردم دوستم داری. راستش...تو نشنیده بگیر، ولی هنوز هم دوستدارم همینطور فکر کنم. مثل بعضی شبها، که چشمانم را به عشق دیدن تو میبستم! گاهی آنقدر به آمدنت امیدوار میشدم، که در عملِ انجام شده قرار بگیری،خسته شوی، مجبور شوی به آمدن، از اطمینانم شرمنده شوی. اما هیچوقت نشدی. هیچوقت نیامدی.
گفتم: اصلا نخواستیم. من و تو و دیوار قیامت! و ته دلم هنوز امید داشتم. و یادگارت، که همیشه به گردنم بود؛ سر کنکور، روز اول دانشگاه،... و همهی روزهایی که خیلی خوشحال، یا نگران بودم، و امیدوارم خودت بدانی، و من نگویم!
گفتم:فراموشت میکنم...
و فکر میکردم به آمدنت.
به نگاهی، نیمنگاهی... اصلا اخمی چیزی.
بگذریم. فقط خواستم بگویم، از آن زمانی که تو از من بزرگتر بودی، مدتها گذشته است. و زمان همینطوور دارد مرا با خود میبرد. فکر نکنم همچین اعلیعلیین هم باشی که این همه سال، خالصترین ”عزیزم“های زندگیام را نادیده گرفتهای عزیزم.
نمیفهمم، این همه اصرار و قسم و آیه به زنده بودنت برای چیست، وقتی برای من همیشه فقط، یک جامدِ تختِ سفیدِ مستطیل بودهای. اصلا خودت بگو...”سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟!"