اینکه تمام چند شب را به پای یک تلاش خالصانه پلک نزنی، گاهی بیهوده است! وقتی نتیجهی تلاش تو زیرِ دست فاقد شعوریست که متوسط و عالی را به یک چشم نگاه میکند! و بدتر اینکه آن عصر آرامی که تمام صبح فردا چشمانت را به امیدش بازنگهداشتهای شاید... هیچوقت نرسد!
چرا سعی میکنم واقعیتهایی که نمیتوانم تغییر دهم را با رویاهایم ”تطبیق“ دهم؟!
اصلا چرا فکر میکنم مجبور به قبول بعضی اوضاع هستم؟ و در برابر وقوع اتفاقات لزج، بیدفاعم؟!
فکر میکنم در پیِ سختِ صخرههای ناخواسته، خیال دامنههای سبز خلق میشود.
اما منظره از دور... ؛ بیربطِ گزافیست بین واقعیتی که بی هیچ مانع میجریاند، و روح رویاهایی که زنده... به گورِ ”تطبیق“ کردهام!
شاید مظلوم باشم... اما دنده و فرمان ظلم در حماقت دستان خودم میلغزد.
شبیه اکثر ظلمها!
و تلقینِ مصلحتِ عشق به رگهایِ مردهی یک نفرت،
از دور... هیچ جبری وجود ندارد!