چشمتان را میبندید؛... فکر میکنید نور همه جا را فراگرفته... یک عالمه پَرِ قو دارند در هوا شنا میکنند... دامنتان تا قطب جنوب کشیده میشود... بوی رزهای فرانسوی توی دستتان در فضا پیچیده... انگشتانتان به بازوی کسی happily ever after چسبیده...!
کافیست چشمتان را باز کنید؛... میبینید نورِ زیاد، برق جوشکاری بوده... یک عالمه کُرک فرش در هوا شناور بوده، موی گربه بوده، دم روباه بوده!... روی دامنتان، جای دندان سگ های قطبی است... چقدر چین به اعصابتان افتاده... چقدر روحتان چروک شده است... چقدر هیچکس به شما ربطی ندارد... چقدر شما به خودتان ربطی ندارید... شکوه و استقلالتان را از دست داده اید، فدای هیچکس کرده اید. و رزها... توی دستتان پلاسیده اند. خیلی هم رمانتیک.