نئو آستیگماتیسم
یکی از اتفاقهایی که برایم نفرت انگیز است، وقتیست که یک آدم را دوست دارم... یک آدم را خیلی دوست دارم... یک آدم را یک جور خاص عجیب و مجهولالدلیلی دوست دارم،
و آن آدم-با همهی جزئیاتش- از چشمم میافتد.
یک جور غافلگیرکننده و با دلیل، یک جور معمولی. مثل سوختن یک چیزی که سالم است، بعد یهو گر میگیرد. مثل رها شدن برگ از درخت. مثل هر چیزی که ممکن بودنش، برای هیچکس غریب نیست.
چشمهایم جدیدا آستیگمات شدهاند. باید ردیف اول یا دوم کلاس بشینم، که در جزوههایم آلبالو گیلاس ننویسم، به یک چیزهایی نزدیک شوم تا بهتر ببینم. به یک چیزهایی هم نمیتوانم نزدیک شوم. مثلا... خب هلال ماه را با شاخ و دمش میتوانم ببینم. سرسیاه زمستون که بالاخره به خانه برگشتم، باید بروم و با موجودی که هیچوقت دوست نداشتهام کنار بیایم؛ یکیش ۲۵ و یکی هم احتمالا نیم.
باید به یک چیزهایی که دوست ندارم، نزدیک شوم، باید مواظب باشم به یک چیزهایی نزدیک نشوم. باید مواظب حجم دوست داشتنهایم باشم، که کم نشوند.
- ۹۷/۰۹/۰۸