شکلات 99%

- نظرات بسته بود تا به وبلاگ‌هایی که سرمی‌زنم بگویم: اینجا هیچ تکلیفی برای رفع کردن ندارند.
(هنوز هم گزاره برقرار است.)


+درضمن... وب زیبایی خودت داری و هف جدّ و آبائت. فمیدی؟ 😒

۱۹ مطلب با موضوع «قلبْ‌تر» ثبت شده است

۰۲
شهریور

یک روز که دلم از آدم‌ها گرفته و برای وبلاگ تنگ شده بود، این جان‌پناه را ساختم تا به  اجتماع و همه‌ی شبکه‌هایش دهن کجی کنم.
اما در زندگی بیشتر چیزها آن‌طور که انتظار داریم پیش نمی‌روند، و این ترسناک‌ترین قسمت نمایش است.
اینجا، یک دانشجوی ارشد فیزیک، در شهری که روزگاری عاشقانه دوستش می‌داشت، تلاش می‌کرد در کلمات فرو رود و از اندوه خالی شود.
قالب وبلاگش، یا تم تلگرام، یا بک‌گراند  گوشی... همه همین‌طور تیره‌اند، اما تو باور نکن!
او هنوز همان کودک چهارساله‌ی عاشق آسمان شب است که از تاریکی می‌ترسید، آرزوی کفش‌های تق‌تقی داشت و دلش لمس‌کردن قله‌های بلند را می‌خواست.
و واقعیت این است که از این شکلات، فقط تلخی‌اش برایم مانده و آن را جای امنی برای تظاهر به قوی بودن نمی‌یابم. از اول هم اشتباه بود! اما شاید تنها اشتباهیست که از آن، با تمام پیامدها و رنج‌هایش پشیمان نیستم.
مسئله اینجاست که چیزهایی که نمی‌خواهم نباید بشود! و قبل هر پست در این فکر نباشم که فلان چیز را ننویسم که نکند یک وقت فلان نفر بخواند، و چرا فلان چیز را بنویسم، وقتی می‌دانم همان نفر، دیگر اینجا را نمی‌خواند؟! و اینطور است که با ماندنم، هرروز خفه‌تر می‌شوم‌ و جان‌پناه، گور-دخمه‌ی زخم‌هایی که در گلو فرو می‌دهم.
می‌خواهم بروم به جایی نزدیک کودکی‌ها و نوجوانی‌ام، و از سایه‌ی کوه‌های برفی بلند، ستاره‌های دور و شهاب‌سنگ‌های عجیب زندگی‌ام بنویسم، از باغچه‌ای که جای هیچ‌کس را در دنیا تنگ نمی‌کرد و اکنون، چیزی جز نهال‌های سوخته در آن ندارم، از هرچیزی که برای هرکس مسخره است. 
آدرس جدید را به هرکس که خواست می‌دهم، و دلم برای آن‌هایی که یک روز بی‌خبر رفتند، و همه‌ی کسانی که با من نمی‌آیند تنگ می‌شود... برای خاموش‌های بی‌معرفت بیشتر.
به هیچ‌کجای اینجا هم دست نمی‌زنم که فکر نکنم؛ همیشه انقدر مجروح و الکن و افسرده،
و درمانده میان قلب و غرورم بوده‌ام.

  • morealess ..
۰۲
مرداد

هیچ لزومی نداره به کسی که همیشه دنبالش می‌گشتی، برسی! گاهی فقط باید ببینیش، بفهمی وجود داره، اون چیزایی که برای خودت بودن باید یاد می‌گرفتی ولی نگرفتی رو ازش یاد بگیری، و بگذری.

 

 

+ ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۸

  • morealess ..
۰۸
ارديبهشت

اگر از پررو‌ بودن ما بپرسید، دلیلش بزرگ شدن با عمو و دایی اردیبهشتی‌ طلبکاری مثل خودم است که همچین پیامک‌هایی می‌فرستند:

”مسواک وکمی سیب زمینی و پیاز آماده کن برای رمضان و مثل بچه آدم نزد ما بیا‌. کتاب بدایه را هم بخر که بهت فلسفه یاد بدهم.“

-متاسفم! دیگر این واقعیت غم‌انگیز را بپذیرید؛ امسال از مریدان خود دور خواهم بود. 


+گاهی آدم‌ها هرچقدر خشن‌تر، احساساتی‌تر

  • morealess ..
۰۶
ارديبهشت

خب این یکی را تقریبا مطمئنم؛ من اصولا از آدم‌ها استفاده‌ی ابزاری می‌کنم.

اولین بار ماجی(به کپیتال اِم) به این مهم پی برد و با خوش‌حالی توی نیم‌رخم پاشیدش. اما بیشعور نیستم. پس نمی‌گویم خودشان می‌خواهند که ابزار باشند. آن‌ها فقط می‌خواهند آدم باشند.

مثلا روی تاپ دراز می‌کشم و به همان کپیتال ام می‌گویم بیاید یک هولی بدهد. او هم نمی‌آید و قاطعانه می‌گوید: ن‌ه (مثل امیرخانی، سندروم جدا نوشتن کلمات را دارد و درنتیجه این‌گونه مورد تمسخر قرار می‌گیرد) . شاید چون مثلا با کپیتال ام دیگری، پروژه‌ی مشترک برداشته‌ام -که خودش استفاده‌ی ابزاری دیگریست- و خودم هم به خیانتم اعتراف کرده‌ام. یا چون‌ مثلا با آن دوتای دیگر قهر است، با من هم باید قهر باشد، حتی وقتی کاری نکرده‌ام.

من معتقدم چون قرص‌هایش را نخورده است. خودش معتقد است سالم است.  هرچند بعید می‌دانم، اما چون موارد استفاده‌اش زیاد است، حرفش را می‌پذیرم.

مثلا اگر می‌خواستم رنج نصف شب سوار اتوبوس شدن و نمایشگاه کتاب آمدن را بر خودم هموار کنم، با اینکه می‌دانست از همینجا قصد رها کردنش را دارم و نقشه‌های شیطانی در سرم می‌چرخد، اما جور تنهایی و تاریکی‌ام را می‌کشید. یا مثلا وقتی بخواهم کسی برایم شعر بخواند. یا بخواهم با کسی پنجاه ساعت مزخرف سورئالی ببافم و از fakeمصّب بودن دنیا شکایت کنم، یا دلم ژله‌ی انارِ فول‌مخلفات بخواهد، یا برای درخت‌های چارباغ تنگ شود، یا هوس جاهلی بزند به سرم، یا حوصله‌ی جزوه‌ نوشتن سر کلاس فیزیک لایه نازک را نداشته باشم. (گو اینکه این افتخار را قبلا سر همه‌ی کلاس‌ها نصیب ابزار دیگری کرده بودم و خیلی هم مایه‌ی خوشبختی‌اش بود.)

بله... هرکس را بیشتر دوست‌داشته باشم، بیشتر مورد استفاده قرار می‌دهم، بیشتر اذیت می‌کنم، بیشتر می‌چلانم. سادیسم هم... شاید.

خلاصه اگر آزاری از جانبم به کسی نمی‌رسد، بداند دوستش ندارم.


+می‌فرماد: بهتر 😒

  • morealess ..
۰۱
فروردين

از صبح که بیدار شدم، می‌خواستم از رنج ناتمام انسان بنویسم و... .

 اما چند لحظه بعد از غروب، از اینجا سردرآورده بودم.  پدر گفت دیشب رفته. کلید پکیج را هم زده چون نمی‌دانسته ما می‌آییم.

و من می‌توانم از روی نشانه‌ها و خاطرات بچگی‌هام آن‌طور که دوست دارم بسازمش. شخصیتش همه جا پیدا بود؛ حالت اتو کشیده‌ی توی هال. قندان از مادربزرگ به ارث برده با گل‌های قرمز اصیلش که دقیقا و سانتی‌مترتاً وسط میز گذاشته. تابلوی ”ولایة علی بن ابی طالب حصنی...“ با خط سبز. سبز دلربا. برگ‌ زردآلوهای توی شیشه و شکلات ۸۴٪ توی یخچال. قهوه‌جوش‌ها را هم از توی کابینت پیدا کردم، صرفا جهت یک نفس عمیق!

نگاه‌های آیة الله قاضی، علامه‌طباطبایی و نفر سومی که نمی‌شناختم، روی دیوار اتاق

و سجاده‌ی سفید که یک گوشه‌اش پهن شده. [خود شیرینی: پدر باهاش نماز خواند، محض آزار بگو راضی نبودی برود سرکار و در پی جبران برآید،یکم بخندیم. تو را زیادی جدی می‌گیرد] کتاب‌های مرتب روی میز چیده شده که جلد هیچ‌کدام پیدا نبود جز سه تا: قرآن، شرح فصوص‌الحکم، کتاب مقدس.

در کمد دیواری را باز کردند، یک‌پوستر ۲۲ بهمنی دیدم. قطعا توطئه و تهاجم فرهنگی است!

باری... اردیبهشتی‌ها، نبودنشان و اثرات وجودشان، بهتر از بودنشان و نمای نزدیکِ خودشیفته و من از هیچ‌کس الگو نمی‌گیرم‌های مرتفعشان است[اعتراف]

که مثل همین چند سال پیش برایش از خراب‌کاری‌هایم و اعتماد کردنم، آسیب پذیر بودنم، ضعف‌های عمیقم، و حسرت‌های ابدی‌ام بگویم و او برخلاف همه‌ی آدم بزرگ‌ها... 

یک عالمه حرف‌های به دردبخور بزند و‌ با یک نگاه  نیمه‌گره خورده و ”مواظب خودت باشِ“ جدی مهر کند.


تقصیر خودت شد که ۳۶۵ روز است باهات حرف نزده‌ام،... اما فردا قبل از رفتن -مصرعی  تحریف کرده‌ام- روی میزت خواهم گذاشت:

عطرت همه جا هست... مبادا که تو را!


+از دست‌هاش گفته بودم: قبلا

  • morealess ..
۰۸
اسفند

 

 

 

 

[edited]!

 

 

 

 

 

+و از قضا... سیاچار(۳۴) هرگز نیامد!

  • morealess ..
۱۶
شهریور

من فقط با تو نوشتنم می‌گیرد که تصمیم گرفته‌ام به نادیده گرفتنت. دست خودم نیست که مسیرم به تو می‌افتد.

کلنجار می‌روم با خودم که نزدیکت نشوم. فقط از دور بد نگاهت کنم و از همین‌جا برگردم. دست خودم نیست، می‌روم بالای سرت مثلا. هی نگاهم را از سر تا پایت می‌دزدم، هی سرم را از شین و هـ قبل از اسمت برمی‌گردانم... بعد می‌بینم دارم توی شیارهای قرمز و سبز، لای پیچ ی‌ها و دال‌ها می‌گردم، دور می‌زنم، سُر می‌خورم، و خطوط سر انگشتم با گَرد روزگار پر می‌شود. چقدر هوا پر خاک است این روزها. که تو با تمامِ اینجا بودنت نمی‌دانی چیست! ندیدی، نداشتی از این روزها!

شاید امروز آمدم... و این حلقه‌ی مستهلک زمان را باز بالای سرت مثلا، تکرار کردم؛

چه حرف‌ها که با تو ندارم. یعنی هیچ حرفی با تو ندارم! خروار خروار هوای گرد و خاکی و خسته با خودم می‌آورم، هوار هوار گله و شکایت. بعد که به تو می‌رسم... حسرتِ یک‌دست می‌شوم! خالی می‌شوم، پوچ می‌شوم. از هر چیزی که دوست دارم، که ندارم، که می‌خواهم.

می‌خواهم که بسوزانی‌ام، که گُر بگیرم، که بالا بروم. اما نسوخته، خاکسترِ سرد می‌شوم... و باد می‌بردَم! همین پایین روی زمین می‌چرخاندم... و توی خیابان‌های شهر دهان به دهان می‌شوم فقط. زخمِ روی زخم، بارِ روی بارِ دوشِ دنیا می‌شوم، گَرد روی گرد طاقچه‌ها می‌شوم.

بالاخره یک روز یک اشکی باید بیاید این گردها را از دلم بشوید، یک نسیمی بیاید لاقل این همه خاک و ریزگرد را از تن آدم بلند کند.

که سنگینم کرده‌اند، نمی‌سوزم، به آسمان نمی‌روم، و صدایم به تو، که مثلا بالای سرت ایستاده‌ام، نمی‌رسد.

 

  • morealess ..