یک ماه و دو هوا
من فقط با تو نوشتنم میگیرد که تصمیم گرفتهام به نادیده گرفتنت. دست خودم نیست که مسیرم به تو میافتد.
کلنجار میروم با خودم که نزدیکت نشوم. فقط از دور بد نگاهت کنم و از همینجا برگردم. دست خودم نیست، میروم بالای سرت مثلا. هی نگاهم را از سر تا پایت میدزدم، هی سرم را از شین و هـ قبل از اسمت برمیگردانم... بعد میبینم دارم توی شیارهای قرمز و سبز، لای پیچ یها و دالها میگردم، دور میزنم، سُر میخورم، و خطوط سر انگشتم با گَرد روزگار پر میشود. چقدر هوا پر خاک است این روزها. که تو با تمامِ اینجا بودنت نمیدانی چیست! ندیدی، نداشتی از این روزها!
شاید امروز آمدم... و این حلقهی مستهلک زمان را باز بالای سرت مثلا، تکرار کردم؛
چه حرفها که با تو ندارم. یعنی هیچ حرفی با تو ندارم! خروار خروار هوای گرد و خاکی و خسته با خودم میآورم، هوار هوار گله و شکایت. بعد که به تو میرسم... حسرتِ یکدست میشوم! خالی میشوم، پوچ میشوم. از هر چیزی که دوست دارم، که ندارم، که میخواهم.
میخواهم که بسوزانیام، که گُر بگیرم، که بالا بروم. اما نسوخته، خاکسترِ سرد میشوم... و باد میبردَم! همین پایین روی زمین میچرخاندم... و توی خیابانهای شهر دهان به دهان میشوم فقط. زخمِ روی زخم، بارِ روی بارِ دوشِ دنیا میشوم، گَرد روی گرد طاقچهها میشوم.
بالاخره یک روز یک اشکی باید بیاید این گردها را از دلم بشوید، یک نسیمی بیاید لاقل این همه خاک و ریزگرد را از تن آدم بلند کند.
که سنگینم کردهاند، نمیسوزم، به آسمان نمیروم، و صدایم به تو، که مثلا بالای سرت ایستادهام، نمیرسد.