شکلات 99%

- نظرات بسته بود تا به وبلاگ‌هایی که سرمی‌زنم بگویم: اینجا هیچ تکلیفی برای رفع کردن ندارند.
(هنوز هم گزاره برقرار است.)


+درضمن... وب زیبایی خودت داری و هف جدّ و آبائت. فمیدی؟ 😒

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به خواب هم ندیده‌ی بی‌وفا» ثبت شده است

۱۶
شهریور

من فقط با تو نوشتنم می‌گیرد که تصمیم گرفته‌ام به نادیده گرفتنت. دست خودم نیست که مسیرم به تو می‌افتد.

کلنجار می‌روم با خودم که نزدیکت نشوم. فقط از دور بد نگاهت کنم و از همین‌جا برگردم. دست خودم نیست، می‌روم بالای سرت مثلا. هی نگاهم را از سر تا پایت می‌دزدم، هی سرم را از شین و هـ قبل از اسمت برمی‌گردانم... بعد می‌بینم دارم توی شیارهای قرمز و سبز، لای پیچ ی‌ها و دال‌ها می‌گردم، دور می‌زنم، سُر می‌خورم، و خطوط سر انگشتم با گَرد روزگار پر می‌شود. چقدر هوا پر خاک است این روزها. که تو با تمامِ اینجا بودنت نمی‌دانی چیست! ندیدی، نداشتی از این روزها!

شاید امروز آمدم... و این حلقه‌ی مستهلک زمان را باز بالای سرت مثلا، تکرار کردم؛

چه حرف‌ها که با تو ندارم. یعنی هیچ حرفی با تو ندارم! خروار خروار هوای گرد و خاکی و خسته با خودم می‌آورم، هوار هوار گله و شکایت. بعد که به تو می‌رسم... حسرتِ یک‌دست می‌شوم! خالی می‌شوم، پوچ می‌شوم. از هر چیزی که دوست دارم، که ندارم، که می‌خواهم.

می‌خواهم که بسوزانی‌ام، که گُر بگیرم، که بالا بروم. اما نسوخته، خاکسترِ سرد می‌شوم... و باد می‌بردَم! همین پایین روی زمین می‌چرخاندم... و توی خیابان‌های شهر دهان به دهان می‌شوم فقط. زخمِ روی زخم، بارِ روی بارِ دوشِ دنیا می‌شوم، گَرد روی گرد طاقچه‌ها می‌شوم.

بالاخره یک روز یک اشکی باید بیاید این گردها را از دلم بشوید، یک نسیمی بیاید لاقل این همه خاک و ریزگرد را از تن آدم بلند کند.

که سنگینم کرده‌اند، نمی‌سوزم، به آسمان نمی‌روم، و صدایم به تو، که مثلا بالای سرت ایستاده‌ام، نمی‌رسد.

 

  • morealess ..
۱۶
تیر

قاعدتا باید تاحالا فراموش می‌شدی. باید از تمام سطرها، شعرها و حسرت‌هایم حذف می‌شدی. 

باید اسمت را از اولِ همه‌ی یادداشت‌های دفترم خط می‌زدم. باید سلام‌ها و نداها و مناداهایم را خرج آدم واقعی‌تری می‌کردم.


فکر می‌کردم رابطه‌ی خوبی باهم داریم‌. فکر می‌کردم دوستم داری. راستش...تو نشنیده بگیر، ولی هنوز هم دوست‌دارم همینطور فکر کنم. مثل بعضی‌ شب‌ها، که چشمانم را به عشق دیدن تو می‌بستم! گاهی آنقدر به آمدنت امیدوار می‌شدم، که در عملِ انجام شده قرار بگیری،خسته شوی، مجبور شوی به آمدن، از اطمینانم شرمنده‌ شوی. اما هیچ‌وقت نشدی. هیچ‌وقت نیامدی.

گفتم: اصلا نخواستیم. من و تو و دیوار قیامت!  و ته دلم هنوز امید داشتم. و یادگارت، که همیشه به گردنم بود؛ سر کنکور، روز اول دانشگاه،... و همه‌ی روزهایی که خیلی خوش‌حال، یا نگران بودم، و امیدوارم خودت بدانی، و من نگویم!

گفتم:فراموشت میکنم... 

و فکر می‌کردم به آمدنت.

 به نگاهی، نیم‌نگاهی...  اصلا اخمی چیزی.

بگذریم. فقط خواستم بگویم، از آن زمانی که تو از من بزرگتر بودی، مدت‌ها گذشته است. و زمان همینطوور دارد مرا با خود می‌برد. فکر نکنم همچین  اعلی‌علیین هم باشی که این همه سال، خالص‌ترین ”عزیزم“های زندگی‌ام را نادیده گرفته‌‌ای عزیزم.

نمی‌فهمم، این همه اصرار و قسم و آیه به زنده بودنت برای چیست، وقتی برای من همیشه فقط، یک جامدِ تختِ سفیدِ مستطیل بوده‌ای. اصلا خودت بگو‌...”سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟!"

  • morealess ..