شکلات 99%

- نظرات بسته بود تا به وبلاگ‌هایی که سرمی‌زنم بگویم: اینجا هیچ تکلیفی برای رفع کردن ندارند.
(هنوز هم گزاره برقرار است.)


+درضمن... وب زیبایی خودت داری و هف جدّ و آبائت. فمیدی؟ 😒

۰۴
دی


گویا زمستان کم کم دارد به غیرتش برمی‌خورد.‌ دلش میخواهد یک چشمه‌ای از خودش نشان دهد. خدا رو شکر. شخصا دیگر قدرت ادامه دادن پاییز را نداشتم. بخصوص که به نظرم محتوای کافی برای چاپ کتابم با عنوان ”سگ شانسی‌های پاییز ۹۶“ تامین شده باشد. لیست و مدارکش موجود است. شاید بی اهمیت‌ترین نمونه‌اش این بود که پنل سایتی که یک‌جورهای برایم محل کار  محسوب می‌شود، ناگهان تصمیم گرفت دیگر برای من باز نشود. به هر در و پنجره‌ای که بلد بودم زدم. مثلا مرورگرهایم را آپدیت کردم‌. و  چیزی که دراین میان برایم جالب است،

بیریخت شدن لوگوی آپدیت برنامه‌هاست.

انگار مایکروسافت و گوگل  با کانون پرورشی فکری کودکان سعودی قرارداد بسته‌اند.

 (فقط کافیست نگاهی به برنامه‌ی کروم یا مثلا کا ام پلیر بیندازید|: )

از دیگر خاطرات شیرین پاییزی میگذرم. محتوای کتابم لو می‌رود. چه اینکه شرح دادنش از حوصله‌ی خودم هم خارج است😒

فقط بدانید محتوی چندین مورد شبیه و از جنس اینکه مثلا فرض کنید آخرین نفر یک صف نه چندان طویل باشید، اما چننندین ساعت به امید رسیدن به آنچه تمنا کرده‌اید با خوش‌حالی منتظر بمانید. عدل نوبت شما که می‌رسد بگویند:

 تمام شد!



+عنوان: رحمت به روحِ هنر، ”شهریارِ“ شعر


  • morealess ..
۱۵
آذر

حدود سه‌ساعت از یک شکست مفتضحانه می‌گذرد. با اینکه اصلا حال خوبی ندارم و هیچ‌چیز سرجایش نیست، اما احساس خوبی دارم. توهمی که اغلب از خواندن یک کتاب خوب بهم دست می‌دهد. مبنی بر اینکه:

”ممنون که نوشته شدی. خوش‌حالم خریدمت.“

زیر جملاتی که دوست دارم خط می‌کشم. چون از جالب‌ترین نظریات عجیب کوانتوم ”فروپاشی تابع موج توسط ناظر“ است. پس باید یک اثری از احساساتی که لای‌برگه‌های کتاب جای می‌گذارم، باقی بماند.مثلا اینکه زندگی یک کتاب فروش باید جالب باشد؛ مثل تعمّد قدم‌های نامتعارف، برای لمس کردن خش خش برگ‌های پاییزی. 

مثل خواب ناشی از تسکین یک‌ درد طولانی.

همیشه دوست داشته‌ام با یک کتاب فروش اهل دل دوست شوم. از این کتاب‌فروشی‌های تنگ که تمام شاهکارهای ادبی را گوشه و کنارش روی هم چیده اند. و انگار خود کتاب فروش تمام آن‌ها را خوانده است. درحالی که دست به ته‌ریش‌های سفیدش می‌کشیده و عینک قاب طلایی مطالعه‌اش را از دور گردن به چشم می‌زده.

 این جاهایی که چند نفر تیریپ آرتی، با نگاه‌های خود فرهیخته پندارشان در آن الکی راه می‌روند و ماگ‌های زشت را گران می‌فروشند، دوست ندارم.

مثل سرپا ماندن در واگن اشتباهی مترو!

و حرکت پشت مینی‌بوس‌های دودزا.

زیر درست‌ترین جمله‌های کتاب خط نکشیدم:« چقدر از کارها را مجبوریم بدون خواست خودمان انجام دهیم؟ یا برای حفظ ظاهر یا برای اینکه یادگرفته‌ایم آن‌ها را انجام دهیم، درحالیکه آن‌ها ما را از پا درمی‌آورند و در حقیقت هیچ چیز بدست نمی‌آوریم.»

درعوض زیر جمله‌های دیگری خط کشیدم:«اگر نوجوانی تنها یک تعریف داشته باشد، همین خنده‌های هیستریک است...» یا «تماشای کسی که در خواب است مثل خواندن نامه‌ای می‌ماند که برای شما نوشته نشده» یا حتی «بقیه‌ی دخترهای مدرسه ماده سگ‌های خودشیفته‌ای بودند که فقط درباره‌ی لاک زدن حرف می‌زدند» و «یک دیدار اتفاقی، رد و بدل کردن چند کلمه و آغاز یک رابطه. یک اختلاف اتفاقی، رد و بدل کردن چند کلمه و پایان همان رابطه»

به این فکر می‌کنم که فرنگی‌ها وقتی از "complicated”  استفاده می‌کنند، احتمالا درمورد همین روابط صحبت می‌کنند!

به این فکر میکنم که به شخصه تمام تلاشم را کردم که موجود غیرقابل تحمل و آنتی ایده‌آلی باشم.

و اینکه هرچقدر تمام آهنگ‌های عاشقانه‌ی دنیا مرا یاد هیچکس نمی‌اندازد، عبارت «پسر وحشی اما رمانتیک» - که البته زیرش خط نکشیدم- دقیقا چیز نوستالوژیکی برایم محسوب می‌شود. و اینکه اساساً چرا همچنین کسی باید برای از دست ندادن موجود ضدحال، مسکوت و دراماتیکی، انقدر تلاش کند؟!

کنجکاوم بدانم در ذهن احمقی که می‌تواند روابط موفقی را آغاز کند، بدون اینکه هیچ‌حسرتی از گذشته‌اش و یا مایه‌ی دلتنگی درهیچ‌کجای خاطراتش با دیگری داشته باشد، چگونه شکل گرفته‌ام، که دست از کندن زخم‌هایش برنمیدارد؟

اگر کسی ازم پرسید: “How was it?"

باید بگویم: 

”Simple! like Quantum mechanics" ؟؟

احتمالا زندگی و ریتم کند تحولاتش را با رمان‌های محشر و ذهن خلاق و هنرمند نویسندگانش مقایسه می‌کنم، که دومینوی بدبیاری‌های پاییزی را زیر یک برگریزان صبحگاهی مرور می‌کنم، پرسپکتیو زیبای مسیر،این بینهایت فیزیکی -که ترسم از ”ابد“ را به یادم می‌آورد- در گوشی‌ام ثبت می‌کنم، بعد روی دنج‌ترین صندلی اتوبوس می‌نشینم، اشک‌های خفه شده‌ام سرازیر می‌شوند، و به این فکر میکنم: انگار خزان واقعا زرد است. مزاح نمی‌کند!



+دفترچه یادداشت قرمز - آنتوان لوری

 ++ متاسفانه طراحی جلدش درحد نودهشتیای فقید هست و اصلا حس کتابو تدایی نمیکنه!

  • morealess ..
۲۷
آبان

نمی‌دانم چرا... دلم برای انسان‌ها و محال‌های مشترکشان می‌سوزد،

غیرممکن‌هایی که همه‌ی‌شان آرزو می‌کنند.


نمیدانم نقص طبیعت است یا تقصیر از ذهن بشر...


وگرنه، کدام ماهی و درخت و پرنده‌ایست که لذت یا تصمیمی را در گذشته‌اش جا گذاشته،

و آهِ برنگشتن زمان روی دلش باشد؟

یا گوزنی که بخواهد چشمانش را ببندد و‌ وقتی باز کند، که تنگناها و دلتنگی‌هایش تمام شده باشد؟

اصلا دشت و دریاچه‌ای هست که بخواهد برای تحقق یک ”ای کاش“ بمیرد؟


حتی... هیچ پلنگی،  در حسرت پرواز... نمرده است!

  • morealess ..
۱۱
آبان

نمیدانم از قدیم گفته‌اند یا نه...

اما، هیچ‌وقت یک دیوانه‌ی بالفعل را در بن‌بست قرار ندهید... چون حتتتتما کله‌شقی‌اش را بروز خواهد داد و پدر خودش و هرکس که در تیرس‌اش باشد، درخواهد آورد... 

و حتی،  همین الان هم که درحال خزعبل نویسی است احساس پشیمانی نمی‌کند!

  • morealess ..
۱۱
آبان

مادرم رنگ‌های آرام را برای محیط خانه می‌پسندد-درست برعکس من-.


در همین اثنا! دیوارها و تمام محتویات منزل قرمز و‌ مشکی بود! وسط هال دراز کشیده بودم و فشار شتاب زمین را در پیچ و خم‌های تند فضا تحمل می‌کردم. حتی یک جاهایی لازم می‌شد خودم را سفت به زمین بچسبانم تا غلت نخورم. قضای ناسا بود. زمین را روی چیز موشک طوری سوار کرده بود تا به جای امنی برساند!!

این وسط نمیدانم عمه‌ی عنقریب ۵۰ ساله‌ام کجا با متیو پری آشنا شده بود و ایشان دقیقا در چه سنه‌ای به مقام شوهر عمگی اینجانب نائل آمده بودند؟! که من اصرار داشتم شیشه‌های رنگی بالای درب ورودی منزل پدربزرگ را به حضرتشان یادآوری کنم! -که سالهااااای پیش با یک شیشه‌ی یک تکه‌ی معمولی و نمیدانم توسط کدام بی‌ذوقی جایگزین شده اند.-

 عمو متیو پس از کلی آدرس و نشانی دادن من با همان ژست پوکر فیس چندلِری‌اش* گفت:

” :| I don't remember“

درنتیجه بنده بیدار شدم و بابت قرار داشتن گهواره‌ی زمین بر مداری امن و ثابت و حرکتی  آب تو دل کسی تکون نخوره‌ای، پروردگار جهانیان را شکر نموده و برای اطمینان از خیالْ نبودن شیشه‌های رنگی، صحت بخش کودکی حافظه‌ام را با پدرم چک کردم!


* رجوع شود به باحال‌ترین سریال تاریخ: friends

  • morealess ..
۲۶
مهر

بعضی حرف‌ها را می‌گویم، که نمیشود گفت.

  • morealess ..
۰۸
شهریور

از امکانات ناب گذشته‌ها این بود که می‌شد کتابی برداشت و قلم و کاغذی، و احیانا فنجانی برای بخشیدن،

و نه حتما با نبوغ بوعلی سینایی،

خضر شد، دیوژن شد، پطرسی شد در پی مسیح‌... بی وطن، بی‌مرز،بدون بند و بازبند.

و ابد و یک روز...جهان را فقط پرسه زد!

  • morealess ..