شکلات 99%

- نظرات بسته بود تا به وبلاگ‌هایی که سرمی‌زنم بگویم: اینجا هیچ تکلیفی برای رفع کردن ندارند.
(هنوز هم گزاره برقرار است.)


+درضمن... وب زیبایی خودت داری و هف جدّ و آبائت. فمیدی؟ 😒

۱۲
مرداد

درکودکی تصمیم‌های زیادی گرفتم. مثلا اینکه آبْ دستم هست زمین بگذارم و حتما به فضانوردی بپردازم،  فمنیست بسیار خفنی شده و نسل ذکور را منقرض سازم، و اینکه وقتی بزرگ شدم هیچ‌وقت هیچ‌بچه‌ای را ”کوچولو“ خطاب نکنم، و قس علی این... .

 هرچقدر شما آرزوهای پیچیده‌تری داشته باشید،  دنیا سعی می‌کند از آن‌ها پیچیده تر باشد!

شاتل فضایی‌ام را احتملا کنار باقچه پارک می‌کردم. و هروقت با کسی بحثم می‌شد، آتیش می‌کردم و یک دوری آن بالاها می‌زدم.

 البته اگررر، شوروی فرونمی‌پاشید و جنگ سرد با برکات سرسام آور علمی‌اش ادامه داشت و  خودم هم از عوارض کشتارجمعیِ ترقی، جان سالم به در می‌بردم.

 خب به هرحال هرچقدر پیشرفت سریع‌تر اتفاق بیفتد، جنبه و ظرفیت پذیرش آن کاهش می‌یابد. چه چرت و پرت‌هایی می‌گویم! بگذریم.

آه فمنیسم. فمنیسم عزیز عزیزم.ای عارضه‌ی  ظلم! ای تجلی ضعف! ای آنکه ضدبشری‌تر و مضحک‌تر از تو وجود ندارد، ای  خز کبیر. ای بر پدر کسی که اینجا آشغال بریزد، ای کوچولو!

راستش... موفق شدم به هیچ بچه‌ای کوچولو نگویم‌‌.

و طوری با شخص شخیصشان صحبت می‌کنم انگار با استادم حرف میزنم.‌ استاد دفاع دربرابر جادوی سیاه. که اتفاقا خیلی هم باهم صمیمی هستیم و همیشه مرا دراتاقش به قهوه... نه.  بستنی بهتر است. آره... به همان بستنی دعوت می‌کند. اما من قبول نمی‌کنم چون شاتلم را جای بدی پارک کرده ام و رویاهای آمریکایی استاد را درک نمی‌کنم و به این فکر می‌کنم چه خوب که هنوز به اندازه‌ی کافی کوچولو است و ذهنیتی از بیماران روانی ندارد...|:


+عنوان: برداشت از کتاب ”یوزپلنگانی که با من دویده‌اند“

  • morealess ..
۰۲
مرداد

 اینکه تمام چند شب را به پای یک تلاش خالصانه پلک نزنی، گاهی بیهوده است! وقتی نتیجه‌ی تلاش تو زیرِ دست فاقد شعوریست که متوسط و عالی را به یک چشم نگاه می‌کند! و بدتر اینکه آن عصر آرامی که تمام صبح فردا چشمانت را به امیدش بازنگه‌داشته‌ای شاید... هیچ‌وقت نرسد!


چرا سعی میکنم واقعیت‌هایی که نمی‌توانم تغییر دهم را با رویاهایم  ”تطبیق“ دهم؟!

اصلا چرا فکر می‌کنم مجبور به قبول بعضی اوضاع هستم؟ و در برابر وقوع اتفاقات لزج، بی‌دفاعم؟!

فکر می‌کنم در پیِ سختِ صخره‌های ناخواسته، خیال دامنه‌های سبز خلق می‌شود.

اما منظره‌ از دور... ؛ بی‌ربطِ گزافیست بین واقعیتی که بی هیچ مانع می‌جریاند، و‌ روح رویاهایی که زنده‌... به گورِ ”تطبیق“ کرده‌‌ام!

شاید مظلوم باشم... اما دنده و فرمان ظلم در حماقت دستان خودم می‌لغزد.

شبیه اکثر ظلم‌ها!

و تلقینِ مصلحتِ عشق به رگ‌هایِ مرده‌ی یک نفرت،

از دور... هیچ جبری وجود ندارد!




+عنوان: در یکی از شعرهای شیرین محمدمهدی سیار؛ شاعری که باید خواند!
  • morealess ..
۰۲
تیر


احتمالا از یک جایی به بعد باید کنترل را کنار گذاشت. تکیه داد و زنجیره‌ی تحقق اگر و آنگاه‌ها را تماشا کرد، و گذاشت اتفاق‌ها خودشان بیفتند.

من اینطور نیستم. از یک جایی به بعد دیوانه‌تر می‌شوم. کنترل را پرت می‌کنم به طرف کائنات و فریاد می‌زنم:  ”یا الان... یا هیچوقت!“


سپس هیچ واکنشی دریافت نمی‌کنم.

و درحالی که به شدت کنف شده‌ام، مجبورم برگردم سرجایم، فرمول‌ها را زیر فرش پنهان کرده، و در ایکس و ایگرگ افتادن اتفاق‌ها دخالت نکنم!


  • morealess ..
۲۹
خرداد

 

وقت‌هایی  بوده  که دلم خواسته پسر باشم!

وقت هایی که دلم خواسته بی‌مهابا بزنم به  تیزترین لبه‌ی حادثه. نصف‌شب‌هایی که دلم خواسته یهو بزنم به کوچه‌های پایین شهر! وقت‌هایی که دلم یک جفت پوتین خواسته و شانه‌ای برای بند یک اسلحه!

شب‌هایی که به یاد لحظه‌ای، ظلمی و اشکی ساعت‌ها اشک ریخته‌ام از کودکی. و آرزو کردم کاش بزرگتر بودم، و مشتم به صورت دنیا می‌رسید! و صحنه‌هایی از تمام جهان همیشه جلوی چشمم هست... و دائما با خودم فکر می‌کنم، پس شعور و شجاعت آدم‌ها کجا بوده؟ کجاست در هنگام وقوع جنایت؟ پس این انسان‌ها کجا هستند؟

که زمین را رها کرده‌اند تا هرروز در مرداب کثیف‌تری فرو رود.

 

حتی آن زمان که اعتقاد هیچ‌چیز و هیچ‌کس در سرم نبود، قلبم عمیقا می‌تپید برای تناقض ناب عطوفت دستانی امن، و قطعیت برق یک شمشیر...که تمام ایده‌آل ذهنم از انسانیت جهان را در سه حرف خلاصه میکرد!

و خود، تنهای تنها از جهالت مردم، استخوان در گلو، سر در چاه... و تیغ‌ترین بغض تاریخ!

تاریخی که هرروز و همچنان تکرار می‌شود... و فرق عدالت را هرکجا که باشد می‌شکافد!

   

  • morealess ..
۱۶
خرداد

        اتفاق، افتادنِ آدم‌ها از چشم است!

و فاجعه وقتیست که رهایت نکنند،

 بچسبند به پلکت و از مژه‌هایت آویزان شوند!  اینجاست که آن آدم، معمولیترین قدم‌های ۱۰ فرسخ آنطرفترش را انگار روی نای و نایچه و مری شما برمی‌دارد. 

و ذهنت، مسموم تصور تکرار آن چند قدم. و تمام لحظه‌هایت در حس انزجار به آن چندونیم لحظه بیات می‌شود.

 نفرت نتیجه‌ی مستقیم و بلافصل اعتماد است به کسانی که حریم قلب شمارا بی اعتبار کرده اند با تحمیل کردن خودشان!

 برآیند برآورده نشدن انتظارات بزرگ از آدم‌های کوچک است. عدم تعادل بین حکیمی که نشان می‌دهند و حقیری که هستند. حقارت کثیف،حقارت مریض، حقارت مسری، که حداقل، تنفرش دامن شما را می‌گیرد.

دائما میپراکنمش درجهت مذکور، و عقلا و احساساً، سیگنال مشابه دریافت میکنم. 

یا بالعکس!!


ثمره‌ی نه چندان شیرین چهار سال معاشرت دانشگاهی را رایگان دراختیار بشریت می‌گذارم:


”به هیچکس            اعتماد                 نکن“


که حریم قلب، تنها محضر خداست!

و خوشبختی بزرگیست بی‌تفاوتی...

که هرجا برود، هرکجا بپیچد و از هرکجا دور بزند... به خودش می‌رسد!


نوشتن، آدم را عجیب خالی می‌کند... از اندوه و افسردگی،از عصبانیت، از شکستگی، حتی از عشق. از همه چیز... جز نفرت!

چه چیز نفرت را خالی می‌کند؟؟


 صدای راسل است که در سرسرا می‌پیچد:

“ ...love is wise... hatred is foolish ish ish”

[اکو هستن|: ]



+عنوان؛ نیچه


  • morealess ..
۰۹
ارديبهشت

می‌ترسم دور شود، محو شود... واز یادم برود!

شب‌هایی که به ستاره ها نگاه می‌کردم و -بی تعارف- فکر می‌کردم یک روز دورترینِ آن‌ها را لمس خواهم کرد.

هر روز با حسرت های عمیییق ایده‌آلیستی، از خواب بیدار می‌شدم...

و به این فکر می‌کردم؛”پس آن روی سورئالی دنیا کِی نقاب از چهره برمی‌کشد؟!

به این فکر می‌کردم که یا ۳۰ سال دیر به دنیا آمده ام، یا ۳۰ سال زود.

و اینکه حجم اندوه تمااام دنیا روی قلبم سنگینی می‌کند.

اینکه باید یک جایی یک چیزی را تغییر دهم، باید دنیا را نجات دهم!‌..‌.

باید بگردم و از یک جایی این دکمه‌ی ری‌ست لعنتی‌اش را پیدا کنم.

(شاید باید زیر تختم را چک می‌کردم!)“

بله یکم کلیشه‌ای و مسخره هست... و یکم زیادی رویایی و خود مهم پندارانه!

و من سگ شریف این خود منجی انگاری‌ها را به تمام ِاین واقع‌بینی‌های مریض و این در چارچوب‌های دلگیر قرارگرفتن‌های ناخودآگاه، و نرمال کردن هدف‌ها ترجیح می‌دهم.

 هر روز که می‌گذرد، ترسم از استاندارد شدن و اطفاء بیشتر می‌شود.

و گِل بر دهان وجدان مدافع حقیقت که می‌گوید؛ به اندازه‌ی سالهای جدایی از نوجوانی، به ویروسِ فروکش و خاموشی، مبتلا شده‌ام.

دارم به یک روز تولد دیگر نزدیک می‌شوم، درحالی که ته نشین شده ام...رسوب کرده‌ام و جهان درونم از ”مزرع سبز فلک“ به بیابان‌ تَرَک خورده‌ی شهرها، نشست کرده است!

 

چقدرررر دوست دارم هیچ‌کس تولدم را تبریک نگوید.

و چقدر به لاله‌های وحشی حسادت میکنم؛

با شکوفه ها در می‌آیند... و قبل از اینکه سبزیِ میوه ها بپرد،

 در باد پراکنده می‌شوند...


بعدا نوشت: امسال بیشتر از همیشه و از طرف عجیبترین افراد تبریک تولد دریافت کردم|: |: |:

  • morealess ..
۲۰
فروردين

...کاش سن درک کردن یک چیزهایی پایین می‌آمد.  مثلا به پنج سالگی می‌رسید!

تا، قبل از اینکه معنی قدر یک افرادی را بفهمی، آن‌ها را از دست ندهی.

قبل از اینکه فاصله‌ات با آنها به اندازه‌ی ابدیت بین دو ریل شود.

و به امید اینکه سوزن‌بان

روزی خطوط را عوض می‌کند،

به بعیدترین تقاطع، دل ببندی!


  • morealess ..