یک روز که دلم از آدمها گرفته و برای وبلاگ تنگ شده بود، این جانپناه را ساختم تا به اجتماع و همهی شبکههایش دهن کجی کنم.
اما در زندگی بیشتر چیزها آنطور که انتظار داریم پیش نمیروند، و این ترسناکترین قسمت نمایش است.
اینجا، یک دانشجوی ارشد فیزیک، در شهری که روزگاری عاشقانه دوستش میداشت، تلاش میکرد در کلمات فرو رود و از اندوه خالی شود.
قالب وبلاگش، یا تم تلگرام، یا بکگراند گوشی... همه همینطور تیرهاند، اما تو باور نکن!
او هنوز همان کودک چهارسالهی عاشق آسمان شب است که از تاریکی میترسید، آرزوی کفشهای تقتقی داشت و دلش لمسکردن قلههای بلند را میخواست.
و واقعیت این است که از این شکلات، فقط تلخیاش برایم مانده و آن را جای امنی برای تظاهر به قوی بودن نمییابم. از اول هم اشتباه بود! اما شاید تنها اشتباهیست که از آن، با تمام پیامدها و رنجهایش پشیمان نیستم.
مسئله اینجاست که چیزهایی که نمیخواهم نباید بشود! و قبل هر پست در این فکر نباشم که فلان چیز را ننویسم که نکند یک وقت فلان نفر بخواند، و چرا فلان چیز را بنویسم، وقتی میدانم همان نفر، دیگر اینجا را نمیخواند؟! و اینطور است که با ماندنم، هرروز خفهتر میشوم و جانپناه، گور-دخمهی زخمهایی که در گلو فرو میدهم.
میخواهم بروم به جایی نزدیک کودکیها و نوجوانیام، و از سایهی کوههای برفی بلند، ستارههای دور و شهابسنگهای عجیب زندگیام بنویسم، از باغچهای که جای هیچکس را در دنیا تنگ نمیکرد و اکنون، چیزی جز نهالهای سوخته در آن ندارم، از هرچیزی که برای هرکس مسخره است.
آدرس جدید را به هرکس که خواست میدهم، و دلم برای آنهایی که یک روز بیخبر رفتند، و همهی کسانی که با من نمیآیند تنگ میشود... برای خاموشهای بیمعرفت بیشتر.
به هیچکجای اینجا هم دست نمیزنم که فکر نکنم؛ همیشه انقدر مجروح و الکن و افسرده،
و درمانده میان قلب و غرورم بودهام.