حدود سهساعت از یک شکست مفتضحانه میگذرد. با اینکه اصلا حال خوبی ندارم و هیچچیز سرجایش نیست، اما احساس خوبی دارم. توهمی که اغلب از خواندن یک کتاب خوب بهم دست میدهد. مبنی بر اینکه:
”ممنون که نوشته شدی. خوشحالم خریدمت.“
زیر جملاتی که دوست دارم خط میکشم. چون از جالبترین نظریات عجیب کوانتوم ”فروپاشی تابع موج توسط ناظر“ است. پس باید یک اثری از احساساتی که لایبرگههای کتاب جای میگذارم، باقی بماند.مثلا اینکه زندگی یک کتاب فروش باید جالب باشد؛ مثل تعمّد قدمهای نامتعارف، برای لمس کردن خش خش برگهای پاییزی.
مثل خواب ناشی از تسکین یک درد طولانی.
همیشه دوست داشتهام با یک کتاب فروش اهل دل دوست شوم. از این کتابفروشیهای تنگ که تمام شاهکارهای ادبی را گوشه و کنارش روی هم چیده اند. و انگار خود کتاب فروش تمام آنها را خوانده است. درحالی که دست به تهریشهای سفیدش میکشیده و عینک قاب طلایی مطالعهاش را از دور گردن به چشم میزده.
این جاهایی که چند نفر تیریپ آرتی، با نگاههای خود فرهیخته پندارشان در آن الکی راه میروند و ماگهای زشت را گران میفروشند، دوست ندارم.
مثل سرپا ماندن در واگن اشتباهی مترو!
و حرکت پشت مینیبوسهای دودزا.
زیر درستترین جملههای کتاب خط نکشیدم:« چقدر از کارها را مجبوریم بدون خواست خودمان انجام دهیم؟ یا برای حفظ ظاهر یا برای اینکه یادگرفتهایم آنها را انجام دهیم، درحالیکه آنها ما را از پا درمیآورند و در حقیقت هیچ چیز بدست نمیآوریم.»
درعوض زیر جملههای دیگری خط کشیدم:«اگر نوجوانی تنها یک تعریف داشته باشد، همین خندههای هیستریک است...» یا «تماشای کسی که در خواب است مثل خواندن نامهای میماند که برای شما نوشته نشده» یا حتی «بقیهی دخترهای مدرسه ماده سگهای خودشیفتهای بودند که فقط دربارهی لاک زدن حرف میزدند» و «یک دیدار اتفاقی، رد و بدل کردن چند کلمه و آغاز یک رابطه. یک اختلاف اتفاقی، رد و بدل کردن چند کلمه و پایان همان رابطه»
به این فکر میکنم که فرنگیها وقتی از "complicated” استفاده میکنند، احتمالا درمورد همین روابط صحبت میکنند!
به این فکر میکنم که به شخصه تمام تلاشم را کردم که موجود غیرقابل تحمل و آنتی ایدهآلی باشم.
و اینکه هرچقدر تمام آهنگهای عاشقانهی دنیا مرا یاد هیچکس نمیاندازد، عبارت «پسر وحشی اما رمانتیک» - که البته زیرش خط نکشیدم- دقیقا چیز نوستالوژیکی برایم محسوب میشود. و اینکه اساساً چرا همچنین کسی باید برای از دست ندادن موجود ضدحال، مسکوت و دراماتیکی، انقدر تلاش کند؟!
کنجکاوم بدانم در ذهن احمقی که میتواند روابط موفقی را آغاز کند، بدون اینکه هیچحسرتی از گذشتهاش و یا مایهی دلتنگی درهیچکجای خاطراتش با دیگری داشته باشد، چگونه شکل گرفتهام، که دست از کندن زخمهایش برنمیدارد؟
اگر کسی ازم پرسید: “How was it?"
باید بگویم:
”Simple! like Quantum mechanics" ؟؟
احتمالا زندگی و ریتم کند تحولاتش را با رمانهای محشر و ذهن خلاق و هنرمند نویسندگانش مقایسه میکنم، که دومینوی بدبیاریهای پاییزی را زیر یک برگریزان صبحگاهی مرور میکنم، پرسپکتیو زیبای مسیر،این بینهایت فیزیکی -که ترسم از ”ابد“ را به یادم میآورد- در گوشیام ثبت میکنم، بعد روی دنجترین صندلی اتوبوس مینشینم، اشکهای خفه شدهام سرازیر میشوند، و به این فکر میکنم: انگار خزان واقعا زرد است. مزاح نمیکند!
+دفترچه یادداشت قرمز - آنتوان لوری
++ متاسفانه طراحی جلدش درحد نودهشتیای فقید هست و اصلا حس کتابو تدایی نمیکنه!