قاعدتا باید تاحالا فراموش میشدی. باید از تمام سطرها، شعرها و حسرتهایم حذف میشدی.
باید اسمت را از اولِ همهی یادداشتهای دفترم خط میزدم. باید سلامها و نداها و مناداهایم را خرج آدم واقعیتری میکردم.
فکر میکردم رابطهی خوبی باهم داریم. فکر میکردم دوستم داری. راستش...تو نشنیده بگیر، ولی هنوز هم دوستدارم همینطور فکر کنم. مثل بعضی شبها، که چشمانم را به عشق دیدن تو میبستم! گاهی آنقدر به آمدنت امیدوار میشدم، که در عملِ انجام شده قرار بگیری،خسته شوی، مجبور شوی به آمدن، از اطمینانم شرمنده شوی. اما هیچوقت نشدی. هیچوقت نیامدی.
گفتم: اصلا نخواستیم. من و تو و دیوار قیامت! و ته دلم هنوز امید داشتم. و یادگارت، که همیشه به گردنم بود؛ سر کنکور، روز اول دانشگاه،... و همهی روزهایی که خیلی خوشحال، یا نگران بودم، و امیدوارم خودت بدانی، و من نگویم!
گفتم:فراموشت میکنم...
و فکر میکردم به آمدنت.
به نگاهی، نیمنگاهی... اصلا اخمی چیزی.
بگذریم. فقط خواستم بگویم، از آن زمانی که تو از من بزرگتر بودی، مدتها گذشته است. و زمان همینطوور دارد مرا با خود میبرد. فکر نکنم همچین اعلیعلیین هم باشی که این همه سال، خالصترین ”عزیزم“های زندگیام را نادیده گرفتهای عزیزم.
نمیفهمم، این همه اصرار و قسم و آیه به زنده بودنت برای چیست، وقتی برای من همیشه فقط، یک جامدِ تختِ سفیدِ مستطیل بودهای. اصلا خودت بگو...”سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟!"
همین قمریهای کمپیدا که بخوانند،
مستقیم میروم به بعدازظهرهای ۲۰ سال پیش. روی ایوان. کنار عمو دراز میکشم. دستهاش بوی چسب صحافی و دوات میدهد.
و تو هستی!
تمام ذهنم، تمایلم، چشمهام که یک لحظه بستهشوند، و حتی مشامم...
پر است از هوای جایی که نیستم.
واقعی، محسوس، مادی، بیاغراق.
کاجهای شهر را مثل نخل میبینم.
روحم دارد از اینجا تمام میشود...
وقتی آدم دلش برای جایی که نبوده، زمانی که درک نکرده و حسی که تجربه نکرده تنگ میشود. مثلا برای آن موقع که در راه مدرسه دنبال روباهها و خرگوشهای صحرایی میدویده!!
باید حداقل یک نفر در این دنیا با من موافق باشد؛ که تنها نسلی که نمیتواند ادعای سوخته بودن کند، متولدین دههی چهل هستند. که کودکیشان را در کوچهها و صحراها و باغهای ناگهان نیست شده، سیراب کردهاند. و بخصوص آنها که به هیجان نوجوانیشان، در مرزها! فراتراز مرزها، در جهانِ غریبِ غیرقابل باورِ بهخوابهم ندیدهی مردم درون شهرها، جواب دادهاند. این نسل خلاقِ ریسک طلبِ انقلاب و جنگ دیده، که حتی در کودکیشان هم همیشه از ما بزرگتر بودهاند، این لذتِ حقیقی چشیدهها. بنیصدر و چمران و آلاحمد و شریعتی دیدههای هرگز شریعتیچی -یا هرکسچی- نبودهها، حقوق دانشجویی گرفتههای با فوقدیپلمهای باکلاس، در شرکتهای نفت و گاز استخدام شدهها، این نامهنگارهای قهار، عروس و دامادهای یکمیلیونی، مفصلهای سنت و تجددِ هردو را چشیده، این ملتِ حزببازِ فراموشکارِ غیر قابل درک،
که هیچوقت، هیچوقت، کودکی، نوجوانی و جوانی خونِشان کم نمیشود...
اما وقار و دستنیافتنی بودنشان را از دست میدهند! با مخلوط کردن نابجای خودشان با نسلهای غرق در مجازِ از دسترفته. روی پردههای صرفا نمایش، پرت شده. کودکیهای گمشده. جوانیهای برباد رفتهی به هیچکجا نرسیده. این نسل همیشه محتاج انواع شارژ...
و خیل بیخیالانِ اینکه هرکس، برای زمان خودش خلق شده.
حدود سهساعت از یک شکست مفتضحانه میگذرد. با اینکه اصلا حال خوبی ندارم و هیچچیز سرجایش نیست، اما احساس خوبی دارم. توهمی که اغلب از خواندن یک کتاب خوب بهم دست میدهد. مبنی بر اینکه:
”ممنون که نوشته شدی. خوشحالم خریدمت.“
زیر جملاتی که دوست دارم خط میکشم. چون از جالبترین نظریات عجیب کوانتوم ”فروپاشی تابع موج توسط ناظر“ است. پس باید یک اثری از احساساتی که لایبرگههای کتاب جای میگذارم، باقی بماند.مثلا اینکه زندگی یک کتاب فروش باید جالب باشد؛ مثل تعمّد قدمهای نامتعارف، برای لمس کردن خش خش برگهای پاییزی.
مثل خواب ناشی از تسکین یک درد طولانی.
همیشه دوست داشتهام با یک کتاب فروش اهل دل دوست شوم. از این کتابفروشیهای تنگ که تمام شاهکارهای ادبی را گوشه و کنارش روی هم چیده اند. و انگار خود کتاب فروش تمام آنها را خوانده است. درحالی که دست به تهریشهای سفیدش میکشیده و عینک قاب طلایی مطالعهاش را از دور گردن به چشم میزده.
این جاهایی که چند نفر تیریپ آرتی، با نگاههای خود فرهیخته پندارشان در آن الکی راه میروند و ماگهای زشت را گران میفروشند، دوست ندارم.
مثل سرپا ماندن در واگن اشتباهی مترو!
و حرکت پشت مینیبوسهای دودزا.
زیر درستترین جملههای کتاب خط نکشیدم:« چقدر از کارها را مجبوریم بدون خواست خودمان انجام دهیم؟ یا برای حفظ ظاهر یا برای اینکه یادگرفتهایم آنها را انجام دهیم، درحالیکه آنها ما را از پا درمیآورند و در حقیقت هیچ چیز بدست نمیآوریم.»
درعوض زیر جملههای دیگری خط کشیدم:«اگر نوجوانی تنها یک تعریف داشته باشد، همین خندههای هیستریک است...» یا «تماشای کسی که در خواب است مثل خواندن نامهای میماند که برای شما نوشته نشده» یا حتی «بقیهی دخترهای مدرسه ماده سگهای خودشیفتهای بودند که فقط دربارهی لاک زدن حرف میزدند» و «یک دیدار اتفاقی، رد و بدل کردن چند کلمه و آغاز یک رابطه. یک اختلاف اتفاقی، رد و بدل کردن چند کلمه و پایان همان رابطه»
به این فکر میکنم که فرنگیها وقتی از "complicated” استفاده میکنند، احتمالا درمورد همین روابط صحبت میکنند!
به این فکر میکنم که به شخصه تمام تلاشم را کردم که موجود غیرقابل تحمل و آنتی ایدهآلی باشم.
و اینکه هرچقدر تمام آهنگهای عاشقانهی دنیا مرا یاد هیچکس نمیاندازد، عبارت «پسر وحشی اما رمانتیک» - که البته زیرش خط نکشیدم- دقیقا چیز نوستالوژیکی برایم محسوب میشود. و اینکه اساساً چرا همچنین کسی باید برای از دست ندادن موجود ضدحال، مسکوت و دراماتیکی، انقدر تلاش کند؟!
کنجکاوم بدانم در ذهن احمقی که میتواند روابط موفقی را آغاز کند، بدون اینکه هیچحسرتی از گذشتهاش و یا مایهی دلتنگی درهیچکجای خاطراتش با دیگری داشته باشد، چگونه شکل گرفتهام، که دست از کندن زخمهایش برنمیدارد؟
اگر کسی ازم پرسید: “How was it?"
باید بگویم:
”Simple! like Quantum mechanics" ؟؟
احتمالا زندگی و ریتم کند تحولاتش را با رمانهای محشر و ذهن خلاق و هنرمند نویسندگانش مقایسه میکنم، که دومینوی بدبیاریهای پاییزی را زیر یک برگریزان صبحگاهی مرور میکنم، پرسپکتیو زیبای مسیر،این بینهایت فیزیکی -که ترسم از ”ابد“ را به یادم میآورد- در گوشیام ثبت میکنم، بعد روی دنجترین صندلی اتوبوس مینشینم، اشکهای خفه شدهام سرازیر میشوند، و به این فکر میکنم: انگار خزان واقعا زرد است. مزاح نمیکند!
+دفترچه یادداشت قرمز - آنتوان لوری
++ متاسفانه طراحی جلدش درحد نودهشتیای فقید هست و اصلا حس کتابو تدایی نمیکنه!