”گیرم که جوان گشت زلیخا...“
وقتی آدم دلش برای جایی که نبوده، زمانی که درک نکرده و حسی که تجربه نکرده تنگ میشود. مثلا برای آن موقع که در راه مدرسه دنبال روباهها و خرگوشهای صحرایی میدویده!!
باید حداقل یک نفر در این دنیا با من موافق باشد؛ که تنها نسلی که نمیتواند ادعای سوخته بودن کند، متولدین دههی چهل هستند. که کودکیشان را در کوچهها و صحراها و باغهای ناگهان نیست شده، سیراب کردهاند. و بخصوص آنها که به هیجان نوجوانیشان، در مرزها! فراتراز مرزها، در جهانِ غریبِ غیرقابل باورِ بهخوابهم ندیدهی مردم درون شهرها، جواب دادهاند. این نسل خلاقِ ریسک طلبِ انقلاب و جنگ دیده، که حتی در کودکیشان هم همیشه از ما بزرگتر بودهاند، این لذتِ حقیقی چشیدهها. بنیصدر و چمران و آلاحمد و شریعتی دیدههای هرگز شریعتیچی -یا هرکسچی- نبودهها، حقوق دانشجویی گرفتههای با فوقدیپلمهای باکلاس، در شرکتهای نفت و گاز استخدام شدهها، این نامهنگارهای قهار، عروس و دامادهای یکمیلیونی، مفصلهای سنت و تجددِ هردو را چشیده، این ملتِ حزببازِ فراموشکارِ غیر قابل درک،
که هیچوقت، هیچوقت، کودکی، نوجوانی و جوانی خونِشان کم نمیشود...
اما وقار و دستنیافتنی بودنشان را از دست میدهند! با مخلوط کردن نابجای خودشان با نسلهای غرق در مجازِ از دسترفته. روی پردههای صرفا نمایش، پرت شده. کودکیهای گمشده. جوانیهای برباد رفتهی به هیچکجا نرسیده. این نسل همیشه محتاج انواع شارژ...
و خیل بیخیالانِ اینکه هرکس، برای زمان خودش خلق شده.
- ۹۶/۱۲/۰۵