مادرم رنگهای آرام را برای محیط خانه میپسندد-درست برعکس من-.
در همین اثنا! دیوارها و تمام محتویات منزل قرمز و مشکی بود! وسط هال دراز کشیده بودم و فشار شتاب زمین را در پیچ و خمهای تند فضا تحمل میکردم. حتی یک جاهایی لازم میشد خودم را سفت به زمین بچسبانم تا غلت نخورم. قضای ناسا بود. زمین را روی چیز موشک طوری سوار کرده بود تا به جای امنی برساند!!
این وسط نمیدانم عمهی عنقریب ۵۰ سالهام کجا با متیو پری آشنا شده بود و ایشان دقیقا در چه سنهای به مقام شوهر عمگی اینجانب نائل آمده بودند؟! که من اصرار داشتم شیشههای رنگی بالای درب ورودی منزل پدربزرگ را به حضرتشان یادآوری کنم! -که سالهااااای پیش با یک شیشهی یک تکهی معمولی و نمیدانم توسط کدام بیذوقی جایگزین شده اند.-
عمو متیو پس از کلی آدرس و نشانی دادن من با همان ژست پوکر فیس چندلِریاش* گفت:
” :| I don't remember“
درنتیجه بنده بیدار شدم و بابت قرار داشتن گهوارهی زمین بر مداری امن و ثابت و حرکتی آب تو دل کسی تکون نخورهای، پروردگار جهانیان را شکر نموده و برای اطمینان از خیالْ نبودن شیشههای رنگی، صحت بخش کودکی حافظهام را با پدرم چک کردم!
* رجوع شود به باحالترین سریال تاریخ: friends