مرد ماجرا
وقتهایی بوده که دلم خواسته پسر باشم!
وقت هایی که دلم خواسته بیمهابا بزنم به تیزترین لبهی حادثه. نصفشبهایی که دلم خواسته یهو بزنم به کوچههای پایین شهر! وقتهایی که دلم یک جفت پوتین خواسته و شانهای برای بند یک اسلحه!
شبهایی که به یاد لحظهای، ظلمی و اشکی ساعتها اشک ریختهام از کودکی. و آرزو کردم کاش بزرگتر بودم، و مشتم به صورت دنیا میرسید! و صحنههایی از تمام جهان همیشه جلوی چشمم هست... و دائما با خودم فکر میکنم، پس شعور و شجاعت آدمها کجا بوده؟ کجاست در هنگام وقوع جنایت؟ پس این انسانها کجا هستند؟
که زمین را رها کردهاند تا هرروز در مرداب کثیفتری فرو رود.
حتی آن زمان که اعتقاد هیچچیز و هیچکس در سرم نبود، قلبم عمیقا میتپید برای تناقض ناب عطوفت دستانی امن، و قطعیت برق یک شمشیر...که تمام ایدهآل ذهنم از انسانیت جهان را در سه حرف خلاصه میکرد!
و خود، تنهای تنها از جهالت مردم، استخوان در گلو، سر در چاه... و تیغترین بغض تاریخ!
تاریخی که هرروز و همچنان تکرار میشود... و فرق عدالت را هرکجا که باشد میشکافد!
- ۹۶/۰۳/۲۹