یه قانون هست که میگه: هماتاقیهای مهربان رو مخ، هرگز از بین نمیروند بلکه از اتاقی به اتاق دیگر و از فردی به فرد دیگر، تبدیل میشوند.
اگر تا ترم پیش هماتاقیم فقط مثل مامانا دنبالم راه میفتاد که زیتون و خرما تو حلقم کنه و پشت کولر کمین میکرد که نرَم توش وایسم و شبا نمیذاشت برم حموم که سینوزیتم فلان نشه و معتقد بود هروقت ناراحتم میفهمه، هم اتاقیِ تابستونم منتظره اندکی برخلاف میلش عمل کنم تا بخوره تو ذوقش و ناراحت بشه و نه تنها همش پنجولاش تو صورتمه و با یه دمنوش استخدوس- زهرمار داره دنبالم میدَوه، بلکه اخیرا فهمیدم تناسب داشتن قطر آنژیوکت با رگم رو هم به پرستار گوشزد کرده بوده. |:
حال آنکه وی(من، نه وی) از بچگی سودای استقلال در سر داشته و باباش اینطور مورد تمسخر قرارش میده که تو اول گفتی خودم! بعد یادگرفتی بگی مامان.
۱۴ روز دیگه این اسارت رو تحمل کنم تموم میشه. واسه ترم پاییز هم یادم باشه تو شروط اولیه، بعد از حساسیت به شنیدن سلیقهی موسیقیایی دیگران، غیبت و واژگان رکیک، قید کنم: میدونم عجیبه، ولی من از اینکه کسی همش تو پاچهم باشه واقعا معذب میشم، ببخشید. |:
+در ضمن، درسته من یکم گیج میزنم، ولی اینا هیچ ربطی به پست قبل نداره. گفته باشم. /: