بار nام است و آخرین بار نیست: خدا surpriser است. غافلگیر میکند. قدرتش، شوخطبعیش و حکمتش، من حیث لا یحتسب نقاب از چهره برمیکشد. یک جوری گردون را میچرخاند که حساب تتا و فی و آر از دست آدم در برود.
و باور کند... که بهشت و جهنم آدمها یک گوشهای همین دور و برهاست.
و بعد از او... هیچ قدرتی بالاتر از ترکش قلبهای شکسته نیست!
تو ببخش و رها کن.
یک شب که دیگر سالهاست حواست نیست،
گذشتهات را با زانوی زخمی به پایت میاندازد.
بعد -مثل حالتی که قبل از مرگ رخ میدهد- همهی زندگی توی ذهنم دور میخورد. و انگار طریقِ به مرور بسمل شدنم به پای ابلیس را روی پرده میبینم. سیر معصومیت به مسمومیت.
یک روز در وبلاگم نوشته بودم: امروز اگر بهت تهمت میزنند، بهتر از فردا... ناگهان افتادن نقاب فرشته از روی کریه است!
مضمون همین بود. (و نه اینکه جملهی دقیق را ندانم، میخواهم که نگردید و خاک از طفلک معصومم در بلاگفا بلند نکنید. و قوت آن پیلهی ابریشم، با فعلیت اژدهایی که از آن پرید، مکدر نشود. یا برعکس!)
وبلاگ چیز شگرفیست، میشود در آن به لذت له شدن رسید، وقتی دیگر تهمتی در کار نیست برای دلخوشی،
و روی کریهتر، نقاب فرشته را هر روز رندتر میکند!
دلم یک شب تا صبح، تاریکی و اشک میخواهد...
تا آفتاب که زد، انقدر سبک شده باشم که مثل غباری در کویر رها شوم... و دیگر پیدایم نشود.