شکلات 99%

- نظرات بسته بود تا به وبلاگ‌هایی که سرمی‌زنم بگویم: اینجا هیچ تکلیفی برای رفع کردن ندارند.
(هنوز هم گزاره برقرار است.)


+درضمن... وب زیبایی خودت داری و هف جدّ و آبائت. فمیدی؟ 😒

۱۲ مطلب با موضوع «با اسانس (فیلم/کتاب)» ثبت شده است

۱۵
دی


بهترین دیالوگ scent of a woman برعکس چیزی که خیلیا میگن، اونجایی نیست که آل‌پاچینو- این بازیگر قوی و هنرمند فیلم‌های قوی اما نا تمیز!- میگه: ”تا حالا سرت رو تو موهای یه زن فروبردی؟ دوست داری تا آخر عمر... “

بلکه اونجاییه که میگه:

”بدون استثنا، همیشه میدونستم راه درست  کدومه. میدونستم ولی هیچوقت انتخابش نکردم. 

میدونی چرا؟ چون لامصب خیلی سخت بود.“



+"I always knew what the right path was, with no exception. I knew but I never took it. You know why?  it was too damn hard!


+ادامه دارد!

  • morealess ..
۱۵
آذر

حدود سه‌ساعت از یک شکست مفتضحانه می‌گذرد. با اینکه اصلا حال خوبی ندارم و هیچ‌چیز سرجایش نیست، اما احساس خوبی دارم. توهمی که اغلب از خواندن یک کتاب خوب بهم دست می‌دهد. مبنی بر اینکه:

”ممنون که نوشته شدی. خوش‌حالم خریدمت.“

زیر جملاتی که دوست دارم خط می‌کشم. چون از جالب‌ترین نظریات عجیب کوانتوم ”فروپاشی تابع موج توسط ناظر“ است. پس باید یک اثری از احساساتی که لای‌برگه‌های کتاب جای می‌گذارم، باقی بماند.مثلا اینکه زندگی یک کتاب فروش باید جالب باشد؛ مثل تعمّد قدم‌های نامتعارف، برای لمس کردن خش خش برگ‌های پاییزی. 

مثل خواب ناشی از تسکین یک‌ درد طولانی.

همیشه دوست داشته‌ام با یک کتاب فروش اهل دل دوست شوم. از این کتاب‌فروشی‌های تنگ که تمام شاهکارهای ادبی را گوشه و کنارش روی هم چیده اند. و انگار خود کتاب فروش تمام آن‌ها را خوانده است. درحالی که دست به ته‌ریش‌های سفیدش می‌کشیده و عینک قاب طلایی مطالعه‌اش را از دور گردن به چشم می‌زده.

 این جاهایی که چند نفر تیریپ آرتی، با نگاه‌های خود فرهیخته پندارشان در آن الکی راه می‌روند و ماگ‌های زشت را گران می‌فروشند، دوست ندارم.

مثل سرپا ماندن در واگن اشتباهی مترو!

و حرکت پشت مینی‌بوس‌های دودزا.

زیر درست‌ترین جمله‌های کتاب خط نکشیدم:« چقدر از کارها را مجبوریم بدون خواست خودمان انجام دهیم؟ یا برای حفظ ظاهر یا برای اینکه یادگرفته‌ایم آن‌ها را انجام دهیم، درحالیکه آن‌ها ما را از پا درمی‌آورند و در حقیقت هیچ چیز بدست نمی‌آوریم.»

درعوض زیر جمله‌های دیگری خط کشیدم:«اگر نوجوانی تنها یک تعریف داشته باشد، همین خنده‌های هیستریک است...» یا «تماشای کسی که در خواب است مثل خواندن نامه‌ای می‌ماند که برای شما نوشته نشده» یا حتی «بقیه‌ی دخترهای مدرسه ماده سگ‌های خودشیفته‌ای بودند که فقط درباره‌ی لاک زدن حرف می‌زدند» و «یک دیدار اتفاقی، رد و بدل کردن چند کلمه و آغاز یک رابطه. یک اختلاف اتفاقی، رد و بدل کردن چند کلمه و پایان همان رابطه»

به این فکر می‌کنم که فرنگی‌ها وقتی از "complicated”  استفاده می‌کنند، احتمالا درمورد همین روابط صحبت می‌کنند!

به این فکر میکنم که به شخصه تمام تلاشم را کردم که موجود غیرقابل تحمل و آنتی ایده‌آلی باشم.

و اینکه هرچقدر تمام آهنگ‌های عاشقانه‌ی دنیا مرا یاد هیچکس نمی‌اندازد، عبارت «پسر وحشی اما رمانتیک» - که البته زیرش خط نکشیدم- دقیقا چیز نوستالوژیکی برایم محسوب می‌شود. و اینکه اساساً چرا همچنین کسی باید برای از دست ندادن موجود ضدحال، مسکوت و دراماتیکی، انقدر تلاش کند؟!

کنجکاوم بدانم در ذهن احمقی که می‌تواند روابط موفقی را آغاز کند، بدون اینکه هیچ‌حسرتی از گذشته‌اش و یا مایه‌ی دلتنگی درهیچ‌کجای خاطراتش با دیگری داشته باشد، چگونه شکل گرفته‌ام، که دست از کندن زخم‌هایش برنمیدارد؟

اگر کسی ازم پرسید: “How was it?"

باید بگویم: 

”Simple! like Quantum mechanics" ؟؟

احتمالا زندگی و ریتم کند تحولاتش را با رمان‌های محشر و ذهن خلاق و هنرمند نویسندگانش مقایسه می‌کنم، که دومینوی بدبیاری‌های پاییزی را زیر یک برگریزان صبحگاهی مرور می‌کنم، پرسپکتیو زیبای مسیر،این بینهایت فیزیکی -که ترسم از ”ابد“ را به یادم می‌آورد- در گوشی‌ام ثبت می‌کنم، بعد روی دنج‌ترین صندلی اتوبوس می‌نشینم، اشک‌های خفه شده‌ام سرازیر می‌شوند، و به این فکر میکنم: انگار خزان واقعا زرد است. مزاح نمی‌کند!



+دفترچه یادداشت قرمز - آنتوان لوری

 ++ متاسفانه طراحی جلدش درحد نودهشتیای فقید هست و اصلا حس کتابو تدایی نمیکنه!

  • morealess ..
۱۱
آبان

مادرم رنگ‌های آرام را برای محیط خانه می‌پسندد-درست برعکس من-.


در همین اثنا! دیوارها و تمام محتویات منزل قرمز و‌ مشکی بود! وسط هال دراز کشیده بودم و فشار شتاب زمین را در پیچ و خم‌های تند فضا تحمل می‌کردم. حتی یک جاهایی لازم می‌شد خودم را سفت به زمین بچسبانم تا غلت نخورم. قضای ناسا بود. زمین را روی چیز موشک طوری سوار کرده بود تا به جای امنی برساند!!

این وسط نمیدانم عمه‌ی عنقریب ۵۰ ساله‌ام کجا با متیو پری آشنا شده بود و ایشان دقیقا در چه سنه‌ای به مقام شوهر عمگی اینجانب نائل آمده بودند؟! که من اصرار داشتم شیشه‌های رنگی بالای درب ورودی منزل پدربزرگ را به حضرتشان یادآوری کنم! -که سالهااااای پیش با یک شیشه‌ی یک تکه‌ی معمولی و نمیدانم توسط کدام بی‌ذوقی جایگزین شده اند.-

 عمو متیو پس از کلی آدرس و نشانی دادن من با همان ژست پوکر فیس چندلِری‌اش* گفت:

” :| I don't remember“

درنتیجه بنده بیدار شدم و بابت قرار داشتن گهواره‌ی زمین بر مداری امن و ثابت و حرکتی  آب تو دل کسی تکون نخوره‌ای، پروردگار جهانیان را شکر نموده و برای اطمینان از خیالْ نبودن شیشه‌های رنگی، صحت بخش کودکی حافظه‌ام را با پدرم چک کردم!


* رجوع شود به باحال‌ترین سریال تاریخ: friends

  • morealess ..
۱۲
مرداد

درکودکی تصمیم‌های زیادی گرفتم. مثلا اینکه آبْ دستم هست زمین بگذارم و حتما به فضانوردی بپردازم،  فمنیست بسیار خفنی شده و نسل ذکور را منقرض سازم، و اینکه وقتی بزرگ شدم هیچ‌وقت هیچ‌بچه‌ای را ”کوچولو“ خطاب نکنم، و قس علی این... .

 هرچقدر شما آرزوهای پیچیده‌تری داشته باشید،  دنیا سعی می‌کند از آن‌ها پیچیده تر باشد!

شاتل فضایی‌ام را احتملا کنار باقچه پارک می‌کردم. و هروقت با کسی بحثم می‌شد، آتیش می‌کردم و یک دوری آن بالاها می‌زدم.

 البته اگررر، شوروی فرونمی‌پاشید و جنگ سرد با برکات سرسام آور علمی‌اش ادامه داشت و  خودم هم از عوارض کشتارجمعیِ ترقی، جان سالم به در می‌بردم.

 خب به هرحال هرچقدر پیشرفت سریع‌تر اتفاق بیفتد، جنبه و ظرفیت پذیرش آن کاهش می‌یابد. چه چرت و پرت‌هایی می‌گویم! بگذریم.

آه فمنیسم. فمنیسم عزیز عزیزم.ای عارضه‌ی  ظلم! ای تجلی ضعف! ای آنکه ضدبشری‌تر و مضحک‌تر از تو وجود ندارد، ای  خز کبیر. ای بر پدر کسی که اینجا آشغال بریزد، ای کوچولو!

راستش... موفق شدم به هیچ بچه‌ای کوچولو نگویم‌‌.

و طوری با شخص شخیصشان صحبت می‌کنم انگار با استادم حرف میزنم.‌ استاد دفاع دربرابر جادوی سیاه. که اتفاقا خیلی هم باهم صمیمی هستیم و همیشه مرا دراتاقش به قهوه... نه.  بستنی بهتر است. آره... به همان بستنی دعوت می‌کند. اما من قبول نمی‌کنم چون شاتلم را جای بدی پارک کرده ام و رویاهای آمریکایی استاد را درک نمی‌کنم و به این فکر می‌کنم چه خوب که هنوز به اندازه‌ی کافی کوچولو است و ذهنیتی از بیماران روانی ندارد...|:


+عنوان: برداشت از کتاب ”یوزپلنگانی که با من دویده‌اند“

  • morealess ..
۱۸
مهر

آقای جان گرین عزیز،

متاسفم که این نامه علی رغم تسلطم به انگلیسی به زبانی نوشته شده که شما احتمالا حتما بلد نیستید! و متاسفم که شاید هیچوقت فرستاده نشود. و همچنین متاسفم که هیچوقت سعی نکردم اسلوب یک نامه ی رسمی را به خاطر بسپارم و چنانچه در خاطر داشتم هم مرتکب همچین خطای کسالت باری نمی شدم.

باید اعتراف کنم که تاثیر بخت پریشان شما همانقدر برای من حجیم بود که پریشانی شاهانه برای هیزل، و حتما حداقل تا مدتی افکارم را تحت سیطره ی خود قرار خواهد داد. این متن برای اینکه به آن جواب بدهید نوشته نشده و فقط برای تعدیل هیجان درونی خودم است.

هیچ وقت سعی نکردم راه ارتباط با نویسندگان مورد علاقه ام را پیدا کنم و حتی دلم نمی خواهد به طور اتفاقی به صفحه ی اجتماعی یا وبسایت خصوصیشان بربخورم چون از این که پیامی بفرستم و واکنشی دریافت نکنم وحشت دارم....اما رنج عظمی وقتی است که احساس کنی شبیه چیزی که در کتابش تو را جذب کرده نیست ...؛ وحشتناک تر از اینکه هیچ اهمیتی به پیامم ندهید، این است که هیچ شباهتی به آگوستوس واترز نداشته باشید.

نویسنده ها بی رحم ترین آدم های معروف جهانند... مردم را در دنیای خودشان در حد زندگی غرق می کنند... و بعد در پشت نقاب یک ون هوتن پنهان شده و آن ها را به حال خود رها میکنند. به قول سلینجر، بهترین نویسنده کسی است که بعد از خواندن کتابش دلت بخواهد با او دوست بشوی. حتی قبل از اینکه ناتور دشت را بخوانم و این جمله را ببینم، همیشه با خودم میگفتم کاش جین وبستر، زنده و به قدر کافی جوان بود تا به هر نحوی راه ارتباطش را پیدا کنم و با او دوست شوم... اما متاسفانه خیلی خوش حالم از اینکه او نه جوان است و نه زنده تا من همچین تلاش نافرجامی در حقش کنم!

بخت پریشان واقعی ترین غم مجازی زندگیم بود... و ذهنم را پر کرد از همان چیزهایی که قصد کرده بودم با سرگرم کردن خودم با یک رمان... حتی برای ساعتی فراموش کنم! برای اولین بار در زندگیم حس کردم دوست ندارم کسی مردنم را ببیند و تصمیم گرفتم زخم های با ارزش تری برای رنج زندگیم انتخاب کنم و بالاخره حس و حقیقتی که بتواند تناقض بین فوبیای فراموش شدن و سادیزم مفقود الاثریم را حل کند، با آخرین و جدی ترین استعارات گاس تصاحب کردم.

اما، جناب john جان، حقیقتی تلخ تر از فراموش شدن طبیعی هم وجود دارد... و آن اینکه تو هنوز زنده ای... و بدانی یک نفر در دنیا هست... که دارد برای فراموش کردنت تلاش می کند!

                                                                                                       

                                                                                                                                    ارادت...

  • morealess ..