درکودکی تصمیمهای زیادی گرفتم. مثلا اینکه آبْ دستم هست زمین بگذارم و حتما به فضانوردی بپردازم، فمنیست بسیار خفنی شده و نسل ذکور را منقرض سازم، و اینکه وقتی بزرگ شدم هیچوقت هیچبچهای را ”کوچولو“ خطاب نکنم، و قس علی این... .
هرچقدر شما آرزوهای پیچیدهتری داشته باشید، دنیا سعی میکند از آنها پیچیده تر باشد!
شاتل فضاییام را احتملا کنار باقچه پارک میکردم. و هروقت با کسی بحثم میشد، آتیش میکردم و یک دوری آن بالاها میزدم.
البته اگررر، شوروی فرونمیپاشید و جنگ سرد با برکات سرسام آور علمیاش ادامه داشت و خودم هم از عوارض کشتارجمعیِ ترقی، جان سالم به در میبردم.
خب به هرحال هرچقدر پیشرفت سریعتر اتفاق بیفتد، جنبه و ظرفیت پذیرش آن کاهش مییابد. چه چرت و پرتهایی میگویم! بگذریم.
آه فمنیسم. فمنیسم عزیز عزیزم.ای عارضهی ظلم! ای تجلی ضعف! ای آنکه ضدبشریتر و مضحکتر از تو وجود ندارد، ای خز کبیر. ای بر پدر کسی که اینجا آشغال بریزد، ای کوچولو!
راستش... موفق شدم به هیچ بچهای کوچولو نگویم.
و طوری با شخص شخیصشان صحبت میکنم انگار با استادم حرف میزنم. استاد دفاع دربرابر جادوی سیاه. که اتفاقا خیلی هم باهم صمیمی هستیم و همیشه مرا دراتاقش به قهوه... نه. بستنی بهتر است. آره... به همان بستنی دعوت میکند. اما من قبول نمیکنم چون شاتلم را جای بدی پارک کرده ام و رویاهای آمریکایی استاد را درک نمیکنم و به این فکر میکنم چه خوب که هنوز به اندازهی کافی کوچولو است و ذهنیتی از بیماران روانی ندارد...|:
+عنوان: برداشت از کتاب ”یوزپلنگانی که با من دویدهاند“