میترسم دور شود، محو شود... واز یادم برود!
شبهایی که به ستاره ها نگاه میکردم و -بی تعارف- فکر میکردم یک روز دورترینِ آنها را لمس خواهم کرد.
هر روز با حسرت های عمیییق ایدهآلیستی، از خواب بیدار میشدم...
و به این فکر میکردم؛”پس آن روی سورئالی دنیا کِی نقاب از چهره برمیکشد؟!
به این فکر میکردم که یا ۳۰ سال دیر به دنیا آمده ام، یا ۳۰ سال زود.
و اینکه حجم اندوه تمااام دنیا روی قلبم سنگینی میکند.
اینکه باید یک جایی یک چیزی را تغییر دهم، باید دنیا را نجات دهم!...
باید بگردم و از یک جایی این دکمهی ریست لعنتیاش را پیدا کنم.
(شاید باید زیر تختم را چک میکردم!)“
بله یکم کلیشهای و مسخره هست... و یکم زیادی رویایی و خود مهم پندارانه!
و من سگ شریف این خود منجی انگاریها را به تمام ِاین واقعبینیهای مریض و این در چارچوبهای دلگیر قرارگرفتنهای ناخودآگاه، و نرمال کردن هدفها ترجیح میدهم.
هر روز که میگذرد، ترسم از استاندارد شدن و اطفاء بیشتر میشود.
و گِل بر دهان وجدان مدافع حقیقت که میگوید؛ به اندازهی سالهای جدایی از نوجوانی، به ویروسِ فروکش و خاموشی، مبتلا شدهام.
دارم به یک روز تولد دیگر نزدیک میشوم، درحالی که ته نشین شده ام...رسوب کردهام و جهان درونم از ”مزرع سبز فلک“ به بیابان تَرَک خوردهی شهرها، نشست کرده است!
چقدرررر دوست دارم هیچکس تولدم را تبریک نگوید.
و چقدر به لالههای وحشی حسادت میکنم؛
با شکوفه ها در میآیند... و قبل از اینکه سبزیِ میوه ها بپرد،
در باد پراکنده میشوند...
بعدا نوشت: امسال بیشتر از همیشه و از طرف عجیبترین افراد تبریک تولد دریافت کردم|: |: |: